پارت ۵۴ رمان سفر عشق
#پارت_۵۴ #رمان_سفر_عشق
با نوازش صورتم چشامو آروم باز کردم رسام با لبخند بهم زل زده بود با دیدن چشای بازم خم شد و بوسه کوتاهی رو لبم زد دستمو دور گردنش حلقه کردم رسام سرشو تو گلوم نگه داشت و نفسای عمیق میکشید
رسام:بوی گل میدی الین
من:تو بوی زندگی میدی
گلومو پر صدا بوسید و گفت:دلبری نکن وگرنه الان مامانمو به آرزوش میرسونم
با گیجی پرسیدم:آرزوی مامانت چیه؟
رسام با لبخند گفت:عروس گلش واسش نوه بیاره
با مشت زدم تو شکمش که بلند خندید نیمخیز شدم و بالششو برداشتم و میزدم به سر و صورتش اونم صدای خندش بلند تر میشد
حرصی شدمو گفتم:مرض
رسام لباشو آویزون کرد و گفت:به من میگی مرض
من:آره به تو میگم مرض
رسام:الان به مامانم میگم بزنه تورو
با جیغ گفتم:رسام چندش اینجوری حرف نزن
رسام اخم کرد و بلند شد که ترسیدم و افتادم رو تخت خم شد روم و غرید:نشنفتم ضعیفه
و بلند زد زیر خنده
هلش دادم و رفتم جلوی آیینه موهامو از گوشه بافتم و انداختم رو شونم
به رسام که تکیه داده بود به تخت نگاه کردم که چشمک زد و بوسی فرستاد
اخم کردم بهش رفتم از اتاق بیرون صداشو شنیدم:جوجه چه اخمم میکنه
لبخند زدم و رفتم پایین
داخل آشپزخونه شدم لیلا خانوم منو دید و گفت:سلام خانوم
من:سلام لیلا جون
لیلا:چیزی لازم دارین؟
من:وسایل کیکو میخام
لیلا:خانوم خودم درست میکنم
من:نه امروز من میخام درست کنم
لیلا:چشم
وسایل کیکو بهم داد پیشبند بستم کلاه آشپزی سرم کردم و موهامو داخلش جم کردم که نریزه تو کیک
کیکو داخل فر گذاشتم و وسایل و جمع کردم و ریختو پاش هارو تمیز کردم
کیکو از فر بیرون آوردم و روش خامه شکلات ریختم و یه توت فرنگی
به لیلا خانوم گفتم که قهوه درست کنه
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم بالا تک تک اتاقا رو زدم و گفتم:شب شد که بیدار شین
رهام خاب آلود اومد دم در و گفت:زنداداش بسه بیدار شدیم
لپشو کشیدم و گفتم:آفرین پسرم
رهام چشاش گرد خندیدم و گفتم:رسا رو بیدار کن
و رفتم سمت اتاق رسام داخل اتاق شدم
جلوی آیینه داشت موهاشو شونه میکرد نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بیا پایین
برگشتم دستمو رو دستگیره در گذاشتم که از پشت رسام بغلم کرد و گفت:الین بانوی من
من:سکوت
رسام:الینم
من:سکوت
رسام:خانومی من
من:سکوت
رسام گونشو به گونم کشید و گفت:قهر نکن دیگه
من:همش اذیتم میکنی خب
محکم لپمو بوسید و گفت:خب قربون تو من برم چون دوست دارم اذیتت میکنم
من:حرصم میدی زود پیر میشم
رسام:توکه پیر نمیشی
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:چرا
رسام:چون منو داری
چپ چپ نگاش کردم و زمزمه کردم:خودشیفته
رسام:شنیدما
پشت چشمی نازک کردم:گفتم که بشنوی حاج آقا
رسام:بله حاج خانوم
با هم از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین
با نوازش صورتم چشامو آروم باز کردم رسام با لبخند بهم زل زده بود با دیدن چشای بازم خم شد و بوسه کوتاهی رو لبم زد دستمو دور گردنش حلقه کردم رسام سرشو تو گلوم نگه داشت و نفسای عمیق میکشید
رسام:بوی گل میدی الین
من:تو بوی زندگی میدی
گلومو پر صدا بوسید و گفت:دلبری نکن وگرنه الان مامانمو به آرزوش میرسونم
با گیجی پرسیدم:آرزوی مامانت چیه؟
رسام با لبخند گفت:عروس گلش واسش نوه بیاره
با مشت زدم تو شکمش که بلند خندید نیمخیز شدم و بالششو برداشتم و میزدم به سر و صورتش اونم صدای خندش بلند تر میشد
حرصی شدمو گفتم:مرض
رسام لباشو آویزون کرد و گفت:به من میگی مرض
من:آره به تو میگم مرض
رسام:الان به مامانم میگم بزنه تورو
با جیغ گفتم:رسام چندش اینجوری حرف نزن
رسام اخم کرد و بلند شد که ترسیدم و افتادم رو تخت خم شد روم و غرید:نشنفتم ضعیفه
و بلند زد زیر خنده
هلش دادم و رفتم جلوی آیینه موهامو از گوشه بافتم و انداختم رو شونم
به رسام که تکیه داده بود به تخت نگاه کردم که چشمک زد و بوسی فرستاد
اخم کردم بهش رفتم از اتاق بیرون صداشو شنیدم:جوجه چه اخمم میکنه
لبخند زدم و رفتم پایین
داخل آشپزخونه شدم لیلا خانوم منو دید و گفت:سلام خانوم
من:سلام لیلا جون
لیلا:چیزی لازم دارین؟
من:وسایل کیکو میخام
لیلا:خانوم خودم درست میکنم
من:نه امروز من میخام درست کنم
لیلا:چشم
وسایل کیکو بهم داد پیشبند بستم کلاه آشپزی سرم کردم و موهامو داخلش جم کردم که نریزه تو کیک
کیکو داخل فر گذاشتم و وسایل و جمع کردم و ریختو پاش هارو تمیز کردم
کیکو از فر بیرون آوردم و روش خامه شکلات ریختم و یه توت فرنگی
به لیلا خانوم گفتم که قهوه درست کنه
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم بالا تک تک اتاقا رو زدم و گفتم:شب شد که بیدار شین
رهام خاب آلود اومد دم در و گفت:زنداداش بسه بیدار شدیم
لپشو کشیدم و گفتم:آفرین پسرم
رهام چشاش گرد خندیدم و گفتم:رسا رو بیدار کن
و رفتم سمت اتاق رسام داخل اتاق شدم
جلوی آیینه داشت موهاشو شونه میکرد نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بیا پایین
برگشتم دستمو رو دستگیره در گذاشتم که از پشت رسام بغلم کرد و گفت:الین بانوی من
من:سکوت
رسام:الینم
من:سکوت
رسام:خانومی من
من:سکوت
رسام گونشو به گونم کشید و گفت:قهر نکن دیگه
من:همش اذیتم میکنی خب
محکم لپمو بوسید و گفت:خب قربون تو من برم چون دوست دارم اذیتت میکنم
من:حرصم میدی زود پیر میشم
رسام:توکه پیر نمیشی
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:چرا
رسام:چون منو داری
چپ چپ نگاش کردم و زمزمه کردم:خودشیفته
رسام:شنیدما
پشت چشمی نازک کردم:گفتم که بشنوی حاج آقا
رسام:بله حاج خانوم
با هم از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین
۱۰.۷k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.