𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 76
____
«صبح »
«ویو ات»
با نوری که از پنجره میتابید بیدار شدم......ارباب خواب بود.....دستامو روب بالا گرفتمو ب بدنم قوس دادم.....پاشدم و رفتم حموم بعد از نیم ساعت درومدم.....
کسی به جز ی خدمتکار تو اتاق نبود.....
خدمتکار:خانم ارباب گفتن ک این لباسارو بپوشید و اماده باشید...... لطفاً صبحانتون هم میل کنید.....چیزی لازم داشتید بگید
من هنوز تو شک دیدن خدمتکار بودم ک اون تعظیمی کردو بیرون رفت ب لباسا نگاه کردم.....
خدا میدونه دوباره قرار کجا ببرم....
نمیخواستم لباسام خیس بشن.....نشستمو موهامو خشک کردم.....
ب لباسا نگا کردم...... شلوارشکش کوتاه بود.....زیادی کوتا بود ولی دوسش داشتم.....این استایل من بود وقتی با رفیقام میرفتم جنگل.......
بعد از خوردن غذا لباسارو پوشیدم.....
تو اینه ب خودم نگا کردم.....جای کبودگیای روی گردنم.....بنفش تیره.....ب سیاهی میخورد.....کرمو از رو میز برداشتمو ب گردنم میزدم.....ک ی دفعه در باز شد
کوک:چی کار میکنی؟
ات:هیچی....قرار جایی بریم؟؟
کوک:مگ نمیخواستی بری مسافرت؟
ات: واقعا*ذوق*
نگاهشو ب بدنم تیز کرد.....و بعد چند دقیقه درو باز کردو رفت منم پشت سرش قدم بر می داشتم
«۳ ساعت بعد»
«ویو کوک»
از وقتی راه افتادیم سه ساعت میگذره.... تمام مدت ات ب بیرون از پنجره خیره بود....
ات:کجا میخوای بریم؟
کوک:میفهمی
𝑃𝐴𝑅𝑇: 76
____
«صبح »
«ویو ات»
با نوری که از پنجره میتابید بیدار شدم......ارباب خواب بود.....دستامو روب بالا گرفتمو ب بدنم قوس دادم.....پاشدم و رفتم حموم بعد از نیم ساعت درومدم.....
کسی به جز ی خدمتکار تو اتاق نبود.....
خدمتکار:خانم ارباب گفتن ک این لباسارو بپوشید و اماده باشید...... لطفاً صبحانتون هم میل کنید.....چیزی لازم داشتید بگید
من هنوز تو شک دیدن خدمتکار بودم ک اون تعظیمی کردو بیرون رفت ب لباسا نگاه کردم.....
خدا میدونه دوباره قرار کجا ببرم....
نمیخواستم لباسام خیس بشن.....نشستمو موهامو خشک کردم.....
ب لباسا نگا کردم...... شلوارشکش کوتاه بود.....زیادی کوتا بود ولی دوسش داشتم.....این استایل من بود وقتی با رفیقام میرفتم جنگل.......
بعد از خوردن غذا لباسارو پوشیدم.....
تو اینه ب خودم نگا کردم.....جای کبودگیای روی گردنم.....بنفش تیره.....ب سیاهی میخورد.....کرمو از رو میز برداشتمو ب گردنم میزدم.....ک ی دفعه در باز شد
کوک:چی کار میکنی؟
ات:هیچی....قرار جایی بریم؟؟
کوک:مگ نمیخواستی بری مسافرت؟
ات: واقعا*ذوق*
نگاهشو ب بدنم تیز کرد.....و بعد چند دقیقه درو باز کردو رفت منم پشت سرش قدم بر می داشتم
«۳ ساعت بعد»
«ویو کوک»
از وقتی راه افتادیم سه ساعت میگذره.... تمام مدت ات ب بیرون از پنجره خیره بود....
ات:کجا میخوای بریم؟
کوک:میفهمی
۱۴.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.