زوال عشق چهل و پنج مهدیه عسگری
#زوال_عشق #چهل_و_پنج #مهدیه_عسگری
روی صندلی نشسته بودم که چند دقیقه بعد سهیلم با اخمایی درهم اومد و کنارم نشست....محلش ندادم که خودش به حرف اومد و کنار گوشم گفت:آخرین بارت باشه با من اینطوری حرف میزنی ها!!...
با تمسخر نگاش کردم و گفتم:اگه بزنم میخای چه غلطی بکنی؟!....
تا خواست حرفی بزنه چون خلوت بود زود صدامون زدن و نتونست حرفشو بزنه....وقتی قیافه پیروز منو دید بدتر حرصش گرفت....
روی صندلی نشسته بودم که پرستار با یه سوزن اومد بالا سرم....
قیافم شبیه این سکته ایها کج و کوله شده بود...پرستاره تا قیافه منو دید از خنده پوکید و بعد با مهربونی گفت:چیشد عزیزم؟!...ترسیدی؟!...
اروم سرمو تکون دادم که با لبخند گفت:چیزی نیست عزیزم چشماتو ببند و تا ده بشمر....
کاری که گفت و کردم که یه لحظه سوزشی و حس کردم و آخم بلند شد ولی شروع به شمردن کردم که به ده نرسیده تموم شد....
با درد چشامو باز کردم که دیدم پرستاره با لبخند گفت:تموم شد عزیزم....
با دیدن سرنگ که خون منو بدبخت و توش کرده بودن حالم بد شد...از بچگی از آمپول میترسیدم....
پرستار گفت:میگم الان شوهرت بیاد پیشت اونم تا حالا حتما کارش تموم شده....
هیچی نگفتم که رفت بیرون...خیلی از اون نکبت خوشم میاد که هی راه به راه چشم به اون قیافه نحسش بیفته....
با صدای سهیل که با نگرانی صدام میکرد چشامو باز کردم...
نگران بالای سرم وایساده بود و نگام میکرد....
بی توجه بهش از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که سهیل بازومو گرفت و نزاشت بیفتم....
با خشم نگاش کردم و خواستم بازومو از تو دستش بکشم بیرون که نزاشت و محکمتر گرفتش و با حرص گفت:خواهشا این بار و لج نکن....
دیدم راست میگه اگه نگیرتم پخش زمین میشم....
از آزمایشگاه اومدیم بیرون که یه لحظه خشکم زد....
روی صندلی نشسته بودم که چند دقیقه بعد سهیلم با اخمایی درهم اومد و کنارم نشست....محلش ندادم که خودش به حرف اومد و کنار گوشم گفت:آخرین بارت باشه با من اینطوری حرف میزنی ها!!...
با تمسخر نگاش کردم و گفتم:اگه بزنم میخای چه غلطی بکنی؟!....
تا خواست حرفی بزنه چون خلوت بود زود صدامون زدن و نتونست حرفشو بزنه....وقتی قیافه پیروز منو دید بدتر حرصش گرفت....
روی صندلی نشسته بودم که پرستار با یه سوزن اومد بالا سرم....
قیافم شبیه این سکته ایها کج و کوله شده بود...پرستاره تا قیافه منو دید از خنده پوکید و بعد با مهربونی گفت:چیشد عزیزم؟!...ترسیدی؟!...
اروم سرمو تکون دادم که با لبخند گفت:چیزی نیست عزیزم چشماتو ببند و تا ده بشمر....
کاری که گفت و کردم که یه لحظه سوزشی و حس کردم و آخم بلند شد ولی شروع به شمردن کردم که به ده نرسیده تموم شد....
با درد چشامو باز کردم که دیدم پرستاره با لبخند گفت:تموم شد عزیزم....
با دیدن سرنگ که خون منو بدبخت و توش کرده بودن حالم بد شد...از بچگی از آمپول میترسیدم....
پرستار گفت:میگم الان شوهرت بیاد پیشت اونم تا حالا حتما کارش تموم شده....
هیچی نگفتم که رفت بیرون...خیلی از اون نکبت خوشم میاد که هی راه به راه چشم به اون قیافه نحسش بیفته....
با صدای سهیل که با نگرانی صدام میکرد چشامو باز کردم...
نگران بالای سرم وایساده بود و نگام میکرد....
بی توجه بهش از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که سهیل بازومو گرفت و نزاشت بیفتم....
با خشم نگاش کردم و خواستم بازومو از تو دستش بکشم بیرون که نزاشت و محکمتر گرفتش و با حرص گفت:خواهشا این بار و لج نکن....
دیدم راست میگه اگه نگیرتم پخش زمین میشم....
از آزمایشگاه اومدیم بیرون که یه لحظه خشکم زد....
۲.۶k
۱۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.