زوالعشق پارتچهلوشیش مهدیهعسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_شیش #مهدیه_عسگری
دیدمش...خودش بود....همون قد بلند و هیکل چارشونه که تکیه داده بود به دویست و شیش آلبالوییش و داشت با غم نگام میکرد....
چشام پر از اشک شد....یه لحظه همه چی فراموشم شد و خواستم پرواز کنم سمتش که بازوم کشیده شد و سهیل با تعجب گفت:چت شده هانا؟!... کجا میخای بری با این عجله؟!...
یهو به خودم اومدم ....اگه سهیل بفهمه مطمعنن یه بلایی سرش میاره....
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم:ه.هیچی خواستم زودتر برم بشینم آخه سرم گیج میره....
سری تکون داد و منو نشوند تو ماشین و گفت:منم میرم برات یه کیک و آبمیوه بگیرم و بیام....
چیزی نگفتم که رفت...بی اختیار به عقب برگشتم که دیدم نیست...بغضم ترکید....با خودم گفتم:رفت...دیگه برای همیشه رفت...
سهیل و دیدم که داره از دور میاد....سریع اشکامو پاک کردم و به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم....
وقتی نشست توی ماشین اروم صدام کرد که چشامو باز کردم و نگاش کردم....آبمیوه و کیک رو گرفت سمتم و گفت:بیا بخور فشارت افتاده....
بدون حرف از دستش گرفتم و خوردم....تو راه با شیطنت گفت:ولی حیف شد کلاس آموزشی رابطه جنسی نرفتیم ها....وقتی دید با خشم نگاش میکنم با همون لحن ادامه داد:البته من خودم ختمشم لازم نیست ناراحت باشی....
پوزخندی زدم و گفتم:آره از اون تعداد دوست دخترایی که داری بایدم حرفه ای باشی....
با عصبانیت فرمونو فشرد و گفت:دوباره شروع نکن هانا....
پوزخندی زدم و جوابشو ندادم....
وقتی جلوی خونه ایستاد خواستم پیاده بشم که گفت:فردا میام دنبالت بریم دنبال حلقه و بقیه چیزا....
بدون حرف پیاده شدم و درو بهم کوبیدم و به سمت خونه رفتم...بعد از چند دقیقه صدای جیغ لاستیکا نشون از رفتنش میداد....
بدون حرف به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت پرت کردم و چشمه ی اشکم جوشید....
صدای پیامک گوشیم بلند شد...برش داشتم که با دیدن کسی که پیام و فرستاده ماتم برد....پیام و باز کردم که دیدم نوشته:باهاش خوشبختی؟!...دستاتون که اینو میگفت....
با دیدن پیامش زدم زیر گریه....سرمو توی بالشت فرو بردم و بلند زار زدم....از بابا و سهیل متنفرررررم.....از همه....از خودم...از زندگی....
از تموم چیزایی که باعث شدن من به بردیا نرسم....
دیدمش...خودش بود....همون قد بلند و هیکل چارشونه که تکیه داده بود به دویست و شیش آلبالوییش و داشت با غم نگام میکرد....
چشام پر از اشک شد....یه لحظه همه چی فراموشم شد و خواستم پرواز کنم سمتش که بازوم کشیده شد و سهیل با تعجب گفت:چت شده هانا؟!... کجا میخای بری با این عجله؟!...
یهو به خودم اومدم ....اگه سهیل بفهمه مطمعنن یه بلایی سرش میاره....
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم:ه.هیچی خواستم زودتر برم بشینم آخه سرم گیج میره....
سری تکون داد و منو نشوند تو ماشین و گفت:منم میرم برات یه کیک و آبمیوه بگیرم و بیام....
چیزی نگفتم که رفت...بی اختیار به عقب برگشتم که دیدم نیست...بغضم ترکید....با خودم گفتم:رفت...دیگه برای همیشه رفت...
سهیل و دیدم که داره از دور میاد....سریع اشکامو پاک کردم و به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم....
وقتی نشست توی ماشین اروم صدام کرد که چشامو باز کردم و نگاش کردم....آبمیوه و کیک رو گرفت سمتم و گفت:بیا بخور فشارت افتاده....
بدون حرف از دستش گرفتم و خوردم....تو راه با شیطنت گفت:ولی حیف شد کلاس آموزشی رابطه جنسی نرفتیم ها....وقتی دید با خشم نگاش میکنم با همون لحن ادامه داد:البته من خودم ختمشم لازم نیست ناراحت باشی....
پوزخندی زدم و گفتم:آره از اون تعداد دوست دخترایی که داری بایدم حرفه ای باشی....
با عصبانیت فرمونو فشرد و گفت:دوباره شروع نکن هانا....
پوزخندی زدم و جوابشو ندادم....
وقتی جلوی خونه ایستاد خواستم پیاده بشم که گفت:فردا میام دنبالت بریم دنبال حلقه و بقیه چیزا....
بدون حرف پیاده شدم و درو بهم کوبیدم و به سمت خونه رفتم...بعد از چند دقیقه صدای جیغ لاستیکا نشون از رفتنش میداد....
بدون حرف به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت پرت کردم و چشمه ی اشکم جوشید....
صدای پیامک گوشیم بلند شد...برش داشتم که با دیدن کسی که پیام و فرستاده ماتم برد....پیام و باز کردم که دیدم نوشته:باهاش خوشبختی؟!...دستاتون که اینو میگفت....
با دیدن پیامش زدم زیر گریه....سرمو توی بالشت فرو بردم و بلند زار زدم....از بابا و سهیل متنفرررررم.....از همه....از خودم...از زندگی....
از تموم چیزایی که باعث شدن من به بردیا نرسم....
- ۲.۴k
- ۱۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط