زوال عشق پارت چهل و هفت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_هفت #مهدیه_عسگری
بالاخره اون فردای کذایی که باید با اون نکبت خان برم خرید از راه رسید...
تمام دیروز از بس گریه کرده بودم سرم درد میکرد و همش قرص خوردم....
یه مانتو بلند و اندامی سفید با شلوار تنگ مشکی و شال مشکی پوشیدم....
حتی یه ذره آرایشم نکردم...همینم زیادشه...باصدای مامان که میگفت سهیل اومد کیفم و برداشتم و از اتاقم زدم بیرون....
از دستی لفتش دادم و اروم اروم رفتم پایین...دیدمش با بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن گپ میزدن....
با دیدن من لبخندی زد که رومو ازش برگردوندم که اخماش درهم شد....
یهو فکری به سرم زد...بهتره بیشتر معطلش کنم...
نمایشی زدم رو گونمو گفتم:ای وای گوشیم یادم رفت...
بعدم با لبخند خبیثی دوباره رفتم بالا...خرامان خرامان پلها رو طی میکردم...
در اتاق و باز کردم و وارد شدم و اول یکم خندیدم و بعد یکم به در و دیوار نگاه کردم و گفتم بسشه دیگه برم....
اومدم برم بیرون که سهیل با همون لبخند چندشش وارد شد....
با خشم گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی؟!...
با همون لبخند کذاییش گفت:میدونم از دستی لفتش دادی گربه کوچولو....
داد زدم:به من نگو گربه...اگه من گربه ام توام کفتاری.....چون ذاتتم مثله کفتاره...گم شو بیرون از اتاقم...
بدون اینکه به حرفام توجه کن میومد جلو و من میرفتم عقب...تا اینکه به میز آرایش خوردم و راه فراری نداشتم و همینم باعث شد لبخند سهیل پرنگ تر بشه....
با یه حرکت چسبید بهم و دستامو توی دستش گرفت و برد بالای سرم که اومد جیغ بکشم که سریع اون یکی دستشو روی دهنم گذاشت...
ابرویی بالا انداخت و گفت:بابات میدونه با من لجی پس فکر نکن داد و قال راه بندازی میاد و نجاتت میده...
دستشو که از روی دهنم برداشت اومدم نفس بکشم که گرمی لباشو روی لبام حس کردم....
بالاخره اون فردای کذایی که باید با اون نکبت خان برم خرید از راه رسید...
تمام دیروز از بس گریه کرده بودم سرم درد میکرد و همش قرص خوردم....
یه مانتو بلند و اندامی سفید با شلوار تنگ مشکی و شال مشکی پوشیدم....
حتی یه ذره آرایشم نکردم...همینم زیادشه...باصدای مامان که میگفت سهیل اومد کیفم و برداشتم و از اتاقم زدم بیرون....
از دستی لفتش دادم و اروم اروم رفتم پایین...دیدمش با بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن گپ میزدن....
با دیدن من لبخندی زد که رومو ازش برگردوندم که اخماش درهم شد....
یهو فکری به سرم زد...بهتره بیشتر معطلش کنم...
نمایشی زدم رو گونمو گفتم:ای وای گوشیم یادم رفت...
بعدم با لبخند خبیثی دوباره رفتم بالا...خرامان خرامان پلها رو طی میکردم...
در اتاق و باز کردم و وارد شدم و اول یکم خندیدم و بعد یکم به در و دیوار نگاه کردم و گفتم بسشه دیگه برم....
اومدم برم بیرون که سهیل با همون لبخند چندشش وارد شد....
با خشم گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی؟!...
با همون لبخند کذاییش گفت:میدونم از دستی لفتش دادی گربه کوچولو....
داد زدم:به من نگو گربه...اگه من گربه ام توام کفتاری.....چون ذاتتم مثله کفتاره...گم شو بیرون از اتاقم...
بدون اینکه به حرفام توجه کن میومد جلو و من میرفتم عقب...تا اینکه به میز آرایش خوردم و راه فراری نداشتم و همینم باعث شد لبخند سهیل پرنگ تر بشه....
با یه حرکت چسبید بهم و دستامو توی دستش گرفت و برد بالای سرم که اومد جیغ بکشم که سریع اون یکی دستشو روی دهنم گذاشت...
ابرویی بالا انداخت و گفت:بابات میدونه با من لجی پس فکر نکن داد و قال راه بندازی میاد و نجاتت میده...
دستشو که از روی دهنم برداشت اومدم نفس بکشم که گرمی لباشو روی لبام حس کردم....
۲.۴k
۱۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.