مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_29
ارسلان:
بعد خرید کت و شلوار من با دیانا رفتیم و خرید های رو که کرده بودیم رو گذاشتیم تو ماشین تا برای خرید حلقه راحت باشیم.
دوباره وارد پاساژ شدیم و بعد 5مین به طلا فروشی رسیدیم و وارد طلا فروشی شدیم.
بعد سلام علیک مرده ساب طلا فروشی چند تا جعبه اورد که انگشتر های ست توش بودن.
دیانا بهشون نگاه میگرد و هی قیافش رو کج و کله میگرد.
سرم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم
+چته؟
_ها آها این لوس بازیا چیه؟
خندیدم و چشمم خورد به انگشتر ستی که روشون علامت ف.ا.ک حکاکی شده بود.
با تعجب بهش خیره شدم و با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدم.
انگشتم رو به سمت حلقه ها دراز کردم و گفتم اینا.
دیانا رد انگشتم رو گرفت و بعد چند دقیقه با تعجب بهم نگاه کرد.
+چیه قشنگ نیست؟
دندون هاش رو روی هم فشار داد و جوری که مرده نفهمه گفت.
_این بازی کثیف رو با من شروع نکن عزیزممم
عزیزم رو با حرس گفت.
+کدوم بازی.مگه خاله بازیه چشه مگه به این خشگلی.
چشم ازم گرفت و زیر لب یه چیزای میگفت انکار داشت بهم فحش میداد خندی کردم که برگشت وبا خونسردی گفت.
_اوکی همینو برمیدارم.
لبخند پیروز مندانی زدم و بعد چک کردن سایز ها و پرداخت کردن پولشون از طلا فروشی زدیم بیرون.
دیانابا پروی سویچ رو سمتم پرت کرد و خودش نشست روی سندلی کمک راننده.
سری تکون دادم و نشستم پشت فرمون.
_هلو محی
÷.................
_زر نزن محی جان قرمه سبزیم رو که نسوزوندی.؟
÷.........
با شنیدن اسم قرمه سبزی برق از سرم پرید.
منم قرمه سبزی میخوام.
_خوب قطع کن تا بیام.
به سمت خونه دیانا اینا روندم که گفتم
_داش برو خونه خودتون ماشین نداری چطوری با پای پیاده میخوای بری خونتون.
+میخوام بیام خونه زنم مشکلیه؟
_مشکل که از مشکل یکم گذشته فک کنم
+دیگه اونش به خودت مربوطه.
پوفی کرد و به بیرون خیره شد.
+بزار به محراب بگم که نهار خونه نیستم.
_تو که چپ شدی خونمون بزار اون بدبخت هم بیاد یه چیزی بخوره.
+بابا بخشنده.بابا مهربان.بابا....
_زیرا انسان باید بخشنده و مهربان باشد چون این گونه بهتر است.
خندیدم و به محراب زنگ زدم.
پارت_۲۹
part_29
ارسلان:
بعد خرید کت و شلوار من با دیانا رفتیم و خرید های رو که کرده بودیم رو گذاشتیم تو ماشین تا برای خرید حلقه راحت باشیم.
دوباره وارد پاساژ شدیم و بعد 5مین به طلا فروشی رسیدیم و وارد طلا فروشی شدیم.
بعد سلام علیک مرده ساب طلا فروشی چند تا جعبه اورد که انگشتر های ست توش بودن.
دیانا بهشون نگاه میگرد و هی قیافش رو کج و کله میگرد.
سرم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم
+چته؟
_ها آها این لوس بازیا چیه؟
خندیدم و چشمم خورد به انگشتر ستی که روشون علامت ف.ا.ک حکاکی شده بود.
با تعجب بهش خیره شدم و با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدم.
انگشتم رو به سمت حلقه ها دراز کردم و گفتم اینا.
دیانا رد انگشتم رو گرفت و بعد چند دقیقه با تعجب بهم نگاه کرد.
+چیه قشنگ نیست؟
دندون هاش رو روی هم فشار داد و جوری که مرده نفهمه گفت.
_این بازی کثیف رو با من شروع نکن عزیزممم
عزیزم رو با حرس گفت.
+کدوم بازی.مگه خاله بازیه چشه مگه به این خشگلی.
چشم ازم گرفت و زیر لب یه چیزای میگفت انکار داشت بهم فحش میداد خندی کردم که برگشت وبا خونسردی گفت.
_اوکی همینو برمیدارم.
لبخند پیروز مندانی زدم و بعد چک کردن سایز ها و پرداخت کردن پولشون از طلا فروشی زدیم بیرون.
دیانابا پروی سویچ رو سمتم پرت کرد و خودش نشست روی سندلی کمک راننده.
سری تکون دادم و نشستم پشت فرمون.
_هلو محی
÷.................
_زر نزن محی جان قرمه سبزیم رو که نسوزوندی.؟
÷.........
با شنیدن اسم قرمه سبزی برق از سرم پرید.
منم قرمه سبزی میخوام.
_خوب قطع کن تا بیام.
به سمت خونه دیانا اینا روندم که گفتم
_داش برو خونه خودتون ماشین نداری چطوری با پای پیاده میخوای بری خونتون.
+میخوام بیام خونه زنم مشکلیه؟
_مشکل که از مشکل یکم گذشته فک کنم
+دیگه اونش به خودت مربوطه.
پوفی کرد و به بیرون خیره شد.
+بزار به محراب بگم که نهار خونه نیستم.
_تو که چپ شدی خونمون بزار اون بدبخت هم بیاد یه چیزی بخوره.
+بابا بخشنده.بابا مهربان.بابا....
_زیرا انسان باید بخشنده و مهربان باشد چون این گونه بهتر است.
خندیدم و به محراب زنگ زدم.
پارت_۲۹
- ۹.۶k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط