مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_31
ارسلان:
بعد این که نهار خوردیم دیانا و محشاد رفتن که حاضر شن محراب هم اینکار قبل اومدن حاضر شده بود و نیاز نداشت برگرده خونه.
منم لباسام همه اینجا بود.
کت و شلوار مشکی که خردیه بودم رو از تو کاور در آوردم.
+دیانا.....
+دیاناااااااا
_چیههههههه؟
+کجا لباس عوض کنم؟
_اتاق بقلی.
+خا
به سمت اتاقی که گفت رفتم.
بدون توجه به دکر اتاق لباس هام رو عوض کردم اوف بابا بنازممممم.
جلوی آینه وایسادم و دستی لای موهام گشیدم.
مثل این که تموم شد.
خندی کردم و توی اینه به خودم نگاه کردم.
خوشحالم که این اتفاق افتاد حالا با این کار به دو تا خواستم میرسم.
اولی بدست آوردن فرشته کوچولوم، دومی خلاص شدن از دست ساناز.
ولی یه حسی بهم میگه همه چی اون جور که باید پیش نمیره و مسیر پیش رو تغیر میکنه.
حالا چه تغیری خدا داند.
لبخندی زدم و از اتاق آومدم بیرون.
×به ببین کی اینجاست چه خوش تیپ شدی برار.
+مزه نریز شغال
×اع از تو تعریف هم نمیشه کرد.
+نوچ.
کنارش نشستم.
+اینا قصد ندارن بیان بیرون؟
×ه داداش دلت خوشه ها فکر کردی به این زودی ها کارشون تموم میشه؟
+اع نمیشع
×خیر.
+پوفففففففف
یه نیم ساعتی بود که نشسته بودیم و به در رو دیوار نگاه میکردیم.
صدای باز شدن در اتاق أومد که گفتم.
+بابا کجاید شما دوساعته داریم درو دیوار رو نگاه میک....
از جام بلند شدم و وقتی صورت دیانا رو درست دیدم پرام ریخت و دیگه نتونستم به قر زدن ادامه بدم.
محراب به پهلوم زد و زیر گوشم گفت.
×دو ساعت به درو دیوار نگاه کردن ارزشش رو داشت؟
+آر...آره...داشت.
×عژب.
÷اوه اوه دیره دیره بریم
محراب آب دهنش رو قورت داد و چشم از محشاد گرفت و زود تر رفت بیرون.
خندی کردم و دوباره به دیانا نگاه کردم که متوجه شدم که نگاهش رو ازم دزدید پس اونم داشت بهم نگاه میکرد.
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم و لبخند روی لبام آومد.
_ب...بریم... دیگه
+بریم....
پارت _۳۱
دیدگاه ها (۱۱)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_32دیانا:همه چی انقدر زود داشت اتفاق م...

ادامه پارت ۳۲∆اگر اجازه بدید من یه نظری بدم _بله بفرماید؟∆بی...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_30دیانا :بعد کلی بحث با ارسلان بلاخره...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_29ارسلان:بعد خرید کت و شلوار من با دی...

رمان بغلی من پارت ۶۳دیانا: آره ارسلان: حالا من از حرفی که او...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط