مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_30
دیانا :
بعد کلی بحث با ارسلان بلاخره رسیدیم خونه.
کلید انداختم و درو رو باز کردم و رفتم داخل ارسلانم خرید ها رو برداشت و اورد.
_خسته نشی؟
+ن من خسته نمیشم.
به خرید ها اشاره کردم و گفتم
_شما خسته نباشی
+بچه پرو
برگشتم سمتش و زبون درازی کردم.
سری تکون داد و رفت داخل خونه.
+هوی وایسا ببینم.
_چته؟
+محشاد نمیدونه تو هم هستی.
_اوووو حواسم نبود.
جلو رفتم و صدام رو انداختم تو کلم
+محییییییی نامحرم داریم.
و وارد خونه شدم.
محشاد حاضر و آماده و با یه لبخند دندون نما جلوی در منتظر ما بود.
ارسلان هم آومد داخل و سلام داد.
÷ بهه بالاخره عروس و دوماد تشریف اوردن.
یکم دیگه میموندید تو پاساژ.
+اره باید میموندم برای تو ترشیده شوعر پیدا میکردم میخریدم برات دست از سر کچ من برداری.
ارسلان یه تیکه از موهام رو تو دست گرفتم و بهش نگاه کرد.
چش قوری رفتم و موهام رو از دستش کشیدم.
خندید و خرید ها رو کناری گذاشت و روی مبل نشست.
محشادم بدون حرفی رفت اشپزخونه.
به ارسلان نگاه کردم که خیره نگام میکرد چشم ازش کرفتم و روی مبل روبروش نشستم که ارسلان گفت
_چص کرد نه؟
+نخیر
_بله خیر
+خو باز که رسیدیم به حرف من.
_اع جدی؟
+بله.
_خوب الان که دیگه رسیدیم به حرف من.
چش قری رفتم که صدای محشاد بلند شد.
÷بیاید سر میز
+محی وایسا محرابم برسه
÷اع اونم میاد.باش
و آومد کنار من نشست.
÷خوب ببینم چیا خریدید.
با به یاد اوردن حلقه ها چشام رو با حرص بستم و گفتم.
+حالا میبینی.
محشاد باشی گفت و منتظر محراب موندیم.
بعد ۲۰دقیقه بلاخره محراب رسید و بعد سلام علیک رفتیم که نهار رو بزنیم بر بدن.
پارت_۳۰
part_30
دیانا :
بعد کلی بحث با ارسلان بلاخره رسیدیم خونه.
کلید انداختم و درو رو باز کردم و رفتم داخل ارسلانم خرید ها رو برداشت و اورد.
_خسته نشی؟
+ن من خسته نمیشم.
به خرید ها اشاره کردم و گفتم
_شما خسته نباشی
+بچه پرو
برگشتم سمتش و زبون درازی کردم.
سری تکون داد و رفت داخل خونه.
+هوی وایسا ببینم.
_چته؟
+محشاد نمیدونه تو هم هستی.
_اوووو حواسم نبود.
جلو رفتم و صدام رو انداختم تو کلم
+محییییییی نامحرم داریم.
و وارد خونه شدم.
محشاد حاضر و آماده و با یه لبخند دندون نما جلوی در منتظر ما بود.
ارسلان هم آومد داخل و سلام داد.
÷ بهه بالاخره عروس و دوماد تشریف اوردن.
یکم دیگه میموندید تو پاساژ.
+اره باید میموندم برای تو ترشیده شوعر پیدا میکردم میخریدم برات دست از سر کچ من برداری.
ارسلان یه تیکه از موهام رو تو دست گرفتم و بهش نگاه کرد.
چش قوری رفتم و موهام رو از دستش کشیدم.
خندید و خرید ها رو کناری گذاشت و روی مبل نشست.
محشادم بدون حرفی رفت اشپزخونه.
به ارسلان نگاه کردم که خیره نگام میکرد چشم ازش کرفتم و روی مبل روبروش نشستم که ارسلان گفت
_چص کرد نه؟
+نخیر
_بله خیر
+خو باز که رسیدیم به حرف من.
_اع جدی؟
+بله.
_خوب الان که دیگه رسیدیم به حرف من.
چش قری رفتم که صدای محشاد بلند شد.
÷بیاید سر میز
+محی وایسا محرابم برسه
÷اع اونم میاد.باش
و آومد کنار من نشست.
÷خوب ببینم چیا خریدید.
با به یاد اوردن حلقه ها چشام رو با حرص بستم و گفتم.
+حالا میبینی.
محشاد باشی گفت و منتظر محراب موندیم.
بعد ۲۰دقیقه بلاخره محراب رسید و بعد سلام علیک رفتیم که نهار رو بزنیم بر بدن.
پارت_۳۰
- ۲.۶k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط