مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_28
دیانا:
بعد این که من لباس هام رو خریدم رفتیم تا برای ارسلان هم لباس بگیریم.
رفتیم تو یه بوتیک مردونه.
_ببخشید آقا کت و شلوار هاتون کجاست؟
∆پیش اتاق پروف سمت چپ.
_ممنون
وقتی به کت و شلوار ها رسیدیم ارسلان اشاره کرد و گفت
+انتخاب کن
هرچی تو بگی.
لبخندی زدم نگاهی به کت و شلوار ها کردم.
با فکر شیطانی که به سرم زد نیشم باز شد.
به سمت یه کت سبز رفتم که رو قسمت ارنج و جیبش رنگ آبی نفتی بود که هم رنگ شلوارش بودبرداشتمش
حالم از این جور کوتا به هم میخورد (البته باید بگم سلیقه شخصی نویسندست.حضرت عباسی این مدل چیه؟😶)
چرخیدم سمت ارسلان و با نیش باز نگاش کردم که با تعجب گفت.
_شوخی میکنی دیگه؟
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم
+شوخی ن شوخی نمیکنم فکر کنم خیلی بهت بیاد
_دیانا؟
+جانم جدیم یعنی انقدر سلیقم بده که این جوری میکنی؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای غم ناک گفتم
+خوب اگه این جوریه باش میزارم سر جاش
_ننن خیلم خوبه بده برم اتاق پروف
نیشم باز شد و کت و شلوار رو دادم دستش یه نگاهی بهش کرد و رفت تا پروفش کنه.
دربین گوشیم رو فعال کردم و جوری که ضایع نباشه گرفتم دستم.
بعد چند دقیقه از اتاق آومد بیرون.
کت تو تنش زار میزد انقدر که گشاد بود.
رنگش اصلا به ارسلان نمیومد.
لبام رو به دندون گشیدم و درحالی که خندم رو کنترل میکردم گفتم.
+براوو این محشره خیلی بهت میاد.
کو دستت رو بکون تو جیب شلوارت.
همون کاری که گفتم رو کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
چند لحظه فقط بهم نگاه میکرد که یهو دو هزاریش افتاد و هجوم آورد سمتم.
جیغ خفی زدم و پا به فرار گذاشتم.
کل افراد اون بوتیک به ما نگاه میکرد.
یهو نمیدونم چیشد پام سور خورد و افتادم زمین و ارسلانم چون حواسش نبود افتاد روم.
با تعجب به هم نگاه میکردیم که یه بچه فکر کنم ۷/۸سال داشت.
آوند بالا سرمون و با لحن جالبی گفت.
§دینگ دینگ دینگ اینجا ایران است.
یهو صدای خنده بلند شد ای بچه گودزیلا ببین چیا میکه.
ارسلان از روم بلند شدو سری از اون قسمت بوتیک زدیم به چاک.
ارسلان لباسش رو عوض کرد و از اون بوتیک زدیم بیرون.
نگاهی به هم کردیم و یهو دوتای زدیم زیر خنده.
پارت_۲۸
part_28
دیانا:
بعد این که من لباس هام رو خریدم رفتیم تا برای ارسلان هم لباس بگیریم.
رفتیم تو یه بوتیک مردونه.
_ببخشید آقا کت و شلوار هاتون کجاست؟
∆پیش اتاق پروف سمت چپ.
_ممنون
وقتی به کت و شلوار ها رسیدیم ارسلان اشاره کرد و گفت
+انتخاب کن
هرچی تو بگی.
لبخندی زدم نگاهی به کت و شلوار ها کردم.
با فکر شیطانی که به سرم زد نیشم باز شد.
به سمت یه کت سبز رفتم که رو قسمت ارنج و جیبش رنگ آبی نفتی بود که هم رنگ شلوارش بودبرداشتمش
حالم از این جور کوتا به هم میخورد (البته باید بگم سلیقه شخصی نویسندست.حضرت عباسی این مدل چیه؟😶)
چرخیدم سمت ارسلان و با نیش باز نگاش کردم که با تعجب گفت.
_شوخی میکنی دیگه؟
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم
+شوخی ن شوخی نمیکنم فکر کنم خیلی بهت بیاد
_دیانا؟
+جانم جدیم یعنی انقدر سلیقم بده که این جوری میکنی؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای غم ناک گفتم
+خوب اگه این جوریه باش میزارم سر جاش
_ننن خیلم خوبه بده برم اتاق پروف
نیشم باز شد و کت و شلوار رو دادم دستش یه نگاهی بهش کرد و رفت تا پروفش کنه.
دربین گوشیم رو فعال کردم و جوری که ضایع نباشه گرفتم دستم.
بعد چند دقیقه از اتاق آومد بیرون.
کت تو تنش زار میزد انقدر که گشاد بود.
رنگش اصلا به ارسلان نمیومد.
لبام رو به دندون گشیدم و درحالی که خندم رو کنترل میکردم گفتم.
+براوو این محشره خیلی بهت میاد.
کو دستت رو بکون تو جیب شلوارت.
همون کاری که گفتم رو کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
چند لحظه فقط بهم نگاه میکرد که یهو دو هزاریش افتاد و هجوم آورد سمتم.
جیغ خفی زدم و پا به فرار گذاشتم.
کل افراد اون بوتیک به ما نگاه میکرد.
یهو نمیدونم چیشد پام سور خورد و افتادم زمین و ارسلانم چون حواسش نبود افتاد روم.
با تعجب به هم نگاه میکردیم که یه بچه فکر کنم ۷/۸سال داشت.
آوند بالا سرمون و با لحن جالبی گفت.
§دینگ دینگ دینگ اینجا ایران است.
یهو صدای خنده بلند شد ای بچه گودزیلا ببین چیا میکه.
ارسلان از روم بلند شدو سری از اون قسمت بوتیک زدیم به چاک.
ارسلان لباسش رو عوض کرد و از اون بوتیک زدیم بیرون.
نگاهی به هم کردیم و یهو دوتای زدیم زیر خنده.
پارت_۲۸
- ۳.۰k
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط