مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_27
ارسلان:
+خوب قضیه اینه که همکار بابام یه دختر داره به اسم ساناز ایشون ۲۷سااشه و دو سال از من بزرگ تره و دو ساله مه از امریکا برگشته مامان و بابام اسرار داشتن که من و ساناز با هم ازدواج کنینیم ساناز با این موضوع مشکلی نداشت ولی خوب من که از کند کاری های ساناز خبر داشتم و به هر حال سندش از من بیشتر بود اصلا راضی نبودم به این کار.
خانوادم خیلی اسرار کردن و ما هر روز تو خونه جنگ داشتیم که یه روز بلاخره از دستشون خسته شدم و زندگیم رو ازشون جدا کردم.
اسرار های خانوادم سر جاش بود ولی فکر کنم دیگه درست شد.
_آها اون وقت چطوری؟
+با معرفی کردن تو به عنوان زنم دیگه
_اهان بعد چرا باید این کار رو بکنم
+خوب اسم تو داره میره تو شناسنامم این بهترین دلیله برای این که دست از سرم بر دارند.
_تو مخمی
لبخند دندون نمای زد و گفتم.
+میدونم.
_جهنم ما که قراره واسه دور و بریا نقش بازی کنیم واسه خانواده تو هم بازی میکنیم.
از این که گفت مقش بازی کنیم.یه جوری شدم ولی چیزی نگفتم که راه افتاد.
_خوب اول کوجا بریم.
+امممم پاساژ.
بدون حرف به سمت پاساژ رفت.
بعد چند مین وارد پاساژ شدیم و اول رفتیم تا واسه دیانا لباس بخریم.
_فرق نمیکنه لباسم چه رنگی باشه.
+فرق میکنه باید سفید باشه.
_اع باش
وارد یه مغازه شدیم نگاهی پشت دیانا راه میرفتم و به رگال لباس ها خیره شده بودم.
_یه چیز سر سنگین خفن.
چرخی زدم و گفتم
+یه چی مثل کوتو شلوار.
_آباریکلا حالا کو کوتو شلوار.
چشمم به کوتو شلوار سفید رنگی افتاد(عکسش رو میزارم)
_این خوبه.
به دیانا که داشت به همون کوتو شلوار اشاره میکرد نگاه کردم.لبخندی زدم و گفتم
+هوم خوبه
ببخشید خانوم میشه این کوتو شلوار سفید رو بدید برای پروف.
∆بعله همین الان.
خانومه کوتو شلوار رو اورد و دیانا رفت واسه پروف.
از بین روسری ها چشمم به مینی روسری که توری بود خورد.
خیلی خوشگل بود روسری هم برداشتم.
_ارسلاااااان
برگشتم سمتش خیلی بهش میاومد خیلی.
_هوی چته؟
+ها من هیچی.
به سمتش رفتم که خودش رو عقب گشید.
لبخندی زدم و روسری رو روی سرش گذاشتم و گفتم.
+نمیخورمت اینو سرت کن ببینم.
چش قری رفت و رو به روی آینه شروع کرد به بستن روسری.
بعد چند دقیقه رو به روم وایساد و گفت.
_چطوره؟
+عالیه همینا خوبه.
ن وایسا
_چیه؟
+گفش
_دارن
+ن وایسا.
بین کفش ها چشم چرخوندم که چشمم رو یه کفش سفید سادی افتاد که یه کیف کوچیک سفید هم بغل دستش بود و با هم ست بودن.
همونا رو برداشتم و به سمتش رفتم.
کفش رو جلوی پاش گذاشتم که پاش کرد و کیف هم دستش گرفت.
الان تکمیل بود.
پارت_۲۷
part_27
ارسلان:
+خوب قضیه اینه که همکار بابام یه دختر داره به اسم ساناز ایشون ۲۷سااشه و دو سال از من بزرگ تره و دو ساله مه از امریکا برگشته مامان و بابام اسرار داشتن که من و ساناز با هم ازدواج کنینیم ساناز با این موضوع مشکلی نداشت ولی خوب من که از کند کاری های ساناز خبر داشتم و به هر حال سندش از من بیشتر بود اصلا راضی نبودم به این کار.
خانوادم خیلی اسرار کردن و ما هر روز تو خونه جنگ داشتیم که یه روز بلاخره از دستشون خسته شدم و زندگیم رو ازشون جدا کردم.
اسرار های خانوادم سر جاش بود ولی فکر کنم دیگه درست شد.
_آها اون وقت چطوری؟
+با معرفی کردن تو به عنوان زنم دیگه
_اهان بعد چرا باید این کار رو بکنم
+خوب اسم تو داره میره تو شناسنامم این بهترین دلیله برای این که دست از سرم بر دارند.
_تو مخمی
لبخند دندون نمای زد و گفتم.
+میدونم.
_جهنم ما که قراره واسه دور و بریا نقش بازی کنیم واسه خانواده تو هم بازی میکنیم.
از این که گفت مقش بازی کنیم.یه جوری شدم ولی چیزی نگفتم که راه افتاد.
_خوب اول کوجا بریم.
+امممم پاساژ.
بدون حرف به سمت پاساژ رفت.
بعد چند مین وارد پاساژ شدیم و اول رفتیم تا واسه دیانا لباس بخریم.
_فرق نمیکنه لباسم چه رنگی باشه.
+فرق میکنه باید سفید باشه.
_اع باش
وارد یه مغازه شدیم نگاهی پشت دیانا راه میرفتم و به رگال لباس ها خیره شده بودم.
_یه چیز سر سنگین خفن.
چرخی زدم و گفتم
+یه چی مثل کوتو شلوار.
_آباریکلا حالا کو کوتو شلوار.
چشمم به کوتو شلوار سفید رنگی افتاد(عکسش رو میزارم)
_این خوبه.
به دیانا که داشت به همون کوتو شلوار اشاره میکرد نگاه کردم.لبخندی زدم و گفتم
+هوم خوبه
ببخشید خانوم میشه این کوتو شلوار سفید رو بدید برای پروف.
∆بعله همین الان.
خانومه کوتو شلوار رو اورد و دیانا رفت واسه پروف.
از بین روسری ها چشمم به مینی روسری که توری بود خورد.
خیلی خوشگل بود روسری هم برداشتم.
_ارسلاااااان
برگشتم سمتش خیلی بهش میاومد خیلی.
_هوی چته؟
+ها من هیچی.
به سمتش رفتم که خودش رو عقب گشید.
لبخندی زدم و روسری رو روی سرش گذاشتم و گفتم.
+نمیخورمت اینو سرت کن ببینم.
چش قری رفت و رو به روی آینه شروع کرد به بستن روسری.
بعد چند دقیقه رو به روم وایساد و گفت.
_چطوره؟
+عالیه همینا خوبه.
ن وایسا
_چیه؟
+گفش
_دارن
+ن وایسا.
بین کفش ها چشم چرخوندم که چشمم رو یه کفش سفید سادی افتاد که یه کیف کوچیک سفید هم بغل دستش بود و با هم ست بودن.
همونا رو برداشتم و به سمتش رفتم.
کفش رو جلوی پاش گذاشتم که پاش کرد و کیف هم دستش گرفت.
الان تکمیل بود.
پارت_۲۷
- ۳.۷k
- ۱۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط