فیک جداناپذیر پارت ۱۲۳
فیک جداناپذیر پارت ۱۲۳
از زبان ات
تا رسیدم بخش مراقبت های ویژه صدبار مردم و زنده شدم همینجور سردگم می چرخیدم تا چشمام چونگ هی رو دیدن که برای خودش قهوه گرفته بود معلوم بود چقدر بیزار و خسته بود دویدم سمتش
ات: چونگ هی جونگ کوک کجاست؟
چونگ هی: آمروم باش دختر تازه همین الان بهوش اومده اون تو اتاق ۳۹۱ بستریه یعنی یه طبقه بالا تر
سریع از پله های اضطراری بالا می رفتم نمی تونستم صبر کنم تا آسانسور بیاد از اونجایی هم که دیگه صبرم تموم شده بود فقط می خواستم هرچه سریعتر کنارش باشم تو همین چند ساعته خیلی دلم براش تنگ شده حالا فهمیدم که کردن واقعاً چه حسی داره نبود اون برام یعنی مردن
بیمارستان خیلی بزرگی بود همینجور چشمام شماره های روی درهای اتاقا رودنبال می کردن تا بالاخره به اتاقی که قلبم اونجا بود دستگیره درو گرفتم اما قبل از اینکه بچرخونمش یه نفس عمیق کشیدم
یعنی الان اگه منو ببینه از دیدنم خوشحال میشه؟ بخاطر نجات من تا پای مرگ رفت ذهنم همش درگیرش بود ولی نباید اجازه میدادم که احساساتمو جریحهدار کنه پس دستگیره درو آروم چرخوندم
وقتی چشمم به تختی که اطرافشو پر کرده بودن از دم و دستگاه های تنفسی و... اشکام تو چشمام جمع شدن و منتظر یه جرقه بودن تا سرازیر شن
آروم سمت تخت قدم برداشتم که چهره ی کسی که چشماش دنیامو روشن می کرد برام نمایان شد اما الان اون چشما بسته بودن دنیام تاریک بود
بیشتر قدم برداشتم سمت تخت و دقیقاً رفتم کنارش دستمو بردم تا دستش که بهش سِرُم وصل بود رو بگیرم اما حسی که بهم غلبه کرده بود باعث گرفتم دستش شده بودن نمی دونستم دارم کار درستی انجام میدم یا نه
تو همین حس که نمی دونستم چیکار کنم حس کردم دستمو آروم گرفت
چشمامو که به کف سرامیک خیره شده بودن به چشماش دوختم با دیدنش اشکام آروم از چشمام سرازیر شدن روی گونه هام و چکیده شدن رو زمین
با صدای عمیقی که معلوم بود از ته چاه می اومد گفت: بهت گفتم که هیچ وقت عشقمو تنها نمیزارم...
دیدی که به قولم عمل کردم
همینجور اشکام رو صورتم سرازیر می شدن و باعث میشدن دیدمو تار کنن نمی دونم از خوشحالی گریه می کنم یا از ناراحتی
جونگ کوک: بهت گفتم که دیگه نمی خوام گریه هاتو ببینم باعث میشه بیشتر قلبمو به درد بیاری بخاطر من اشکاتو الکی هدر نده چشمای خوشگلتو که دنیامن بی خودی آزار نده
با پشت دستم اشکامو سریع پاک کردم و همینجور که هنوز اثرات گریه روم بود بهش لبخندی زدم
ات: منو ببخش خواهش میکنم... بخاطر من... بخاطر اشتباه من تو الان روی تخت بیمارستانی ممکن بود بخاطرم بمیری هیچ وقت نمی تونم خودمو ببخشم
لبخند ریزی زد و گفت: من برای کسی که زندگیمه زندگیمو فدا نمیکنم بلکه جونمو براش میدم😭💔❤️🩹🫀🥹
از زبان ات
تا رسیدم بخش مراقبت های ویژه صدبار مردم و زنده شدم همینجور سردگم می چرخیدم تا چشمام چونگ هی رو دیدن که برای خودش قهوه گرفته بود معلوم بود چقدر بیزار و خسته بود دویدم سمتش
ات: چونگ هی جونگ کوک کجاست؟
چونگ هی: آمروم باش دختر تازه همین الان بهوش اومده اون تو اتاق ۳۹۱ بستریه یعنی یه طبقه بالا تر
سریع از پله های اضطراری بالا می رفتم نمی تونستم صبر کنم تا آسانسور بیاد از اونجایی هم که دیگه صبرم تموم شده بود فقط می خواستم هرچه سریعتر کنارش باشم تو همین چند ساعته خیلی دلم براش تنگ شده حالا فهمیدم که کردن واقعاً چه حسی داره نبود اون برام یعنی مردن
بیمارستان خیلی بزرگی بود همینجور چشمام شماره های روی درهای اتاقا رودنبال می کردن تا بالاخره به اتاقی که قلبم اونجا بود دستگیره درو گرفتم اما قبل از اینکه بچرخونمش یه نفس عمیق کشیدم
یعنی الان اگه منو ببینه از دیدنم خوشحال میشه؟ بخاطر نجات من تا پای مرگ رفت ذهنم همش درگیرش بود ولی نباید اجازه میدادم که احساساتمو جریحهدار کنه پس دستگیره درو آروم چرخوندم
وقتی چشمم به تختی که اطرافشو پر کرده بودن از دم و دستگاه های تنفسی و... اشکام تو چشمام جمع شدن و منتظر یه جرقه بودن تا سرازیر شن
آروم سمت تخت قدم برداشتم که چهره ی کسی که چشماش دنیامو روشن می کرد برام نمایان شد اما الان اون چشما بسته بودن دنیام تاریک بود
بیشتر قدم برداشتم سمت تخت و دقیقاً رفتم کنارش دستمو بردم تا دستش که بهش سِرُم وصل بود رو بگیرم اما حسی که بهم غلبه کرده بود باعث گرفتم دستش شده بودن نمی دونستم دارم کار درستی انجام میدم یا نه
تو همین حس که نمی دونستم چیکار کنم حس کردم دستمو آروم گرفت
چشمامو که به کف سرامیک خیره شده بودن به چشماش دوختم با دیدنش اشکام آروم از چشمام سرازیر شدن روی گونه هام و چکیده شدن رو زمین
با صدای عمیقی که معلوم بود از ته چاه می اومد گفت: بهت گفتم که هیچ وقت عشقمو تنها نمیزارم...
دیدی که به قولم عمل کردم
همینجور اشکام رو صورتم سرازیر می شدن و باعث میشدن دیدمو تار کنن نمی دونم از خوشحالی گریه می کنم یا از ناراحتی
جونگ کوک: بهت گفتم که دیگه نمی خوام گریه هاتو ببینم باعث میشه بیشتر قلبمو به درد بیاری بخاطر من اشکاتو الکی هدر نده چشمای خوشگلتو که دنیامن بی خودی آزار نده
با پشت دستم اشکامو سریع پاک کردم و همینجور که هنوز اثرات گریه روم بود بهش لبخندی زدم
ات: منو ببخش خواهش میکنم... بخاطر من... بخاطر اشتباه من تو الان روی تخت بیمارستانی ممکن بود بخاطرم بمیری هیچ وقت نمی تونم خودمو ببخشم
لبخند ریزی زد و گفت: من برای کسی که زندگیمه زندگیمو فدا نمیکنم بلکه جونمو براش میدم😭💔❤️🩹🫀🥹
۳۱.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.