فیک جداناپذیر پارت ۱۲۱
فیک جداناپذیر پارت ۱۲۱
از زبان چونگ هی
دیگه داشتم کم کم خودمم میوفتادم یه گوشه باید می اومدن از رو زمین جمم می کردن
سونگمین هم داشت از حال می رفت اومد نشست کنارم روی زمین سرامیکی بیمارستان کنار در اتاق عمل
سونگمین: چونگ هی اگه جونگ کوک...
سریع و بدون بدون هیچ مکثی گفتم: نه همچین اتفاقی نمی افته جونگ کوک می تونه اینار هم از پسش بر بیاد این اولین بارش نیست
بعد از نیم ساعت ناگهان دیدم در اتاق عمل باز شد و یه تخت ازش خارج شد که جونگ کوک روش بود سریع از جامون بلند شدیم و رفتیم سمتشون
گفتم: آقای دکتر بالاخره چی شد تونستین موفق شین؟
دکتر: بله ایشون خیلی قوی بودن که تونستن از مرگ نجات پیدا کنن تا آخرین لحظه تا پای مرگ رفتن ولی این خواست خدا بود که برشون گردوند داشتن می بردنش سمت بخش مراقبت های ویژه
تونستم بالخره یه نفس راحت بکشم از شدت خستگی افتادم رو زانوهام که سونگمین منو گرفت
سونگمین: فکر کنم الان باید به تو رسیدگی کنیم میگم بهت یه سِرُم وصل کنن
کمکم کرد بلند شمو بردم تو بخش تزریقات و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم
گفتم: سونگمین برو پیش ات اون هنوز هیچی از حال جونگ کوک خبر نداره می ترسم یه وقت اون کار دست خودش بده می دونی که اگه جونگ کوک بهوش بیاد و ببینه مراقب عشقش نبودیم قبرامونو میکنه پس برو پیشش زودباش
از زبان ات
ساعت ها گذشت ولی هنوز هیچ خبری از جونگ کوک نبود نمی دونستم بالاخره تونستن نگهش دارن یا نه؟ موفق شدن تیر رو از تو سینش جدا کنن یا نه؟ حالم خیلی بد شده بود نگران جونگ کوک بودم اما انگار خودمم داشتم نفسای آخرمو می کشیدم طوری که به سرفه کردن افتادم
نفسم داشت می برید برای نفس کشیدن تلاش می کردم اما انگار داشتم خفه میشدم افتادم رو زمین و نفس نفس زدم اما انگار زمان برام ایستاد بود
چیز خاصی نمیدیدم فقط همه چی برام تار بود چشمم دیگه داشت به سمت سیاهی می رفت که تو همین حین دیدم یه ماشینی جلو روم توقف کرد
صداشو میشنیدم که اسممو با داد صدا میزد اومد سمتم اما انگار زندگیم به آخر رسیده بود خودمو بدجوری تو عمق تاریکی ها رها کرده بودم
آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بود که امید وار بودم جونگ کوک بتونه زنده بمونه اما من اگه هم نباشم مهم نیست فقط نمی خوام عشقم بمیره و بعد دیگه تماماً سیاهی مطلق بود...
جونگ کوک نجات پیدا کرد اما الان پای مرگ و زندگیه عشقش در میونه اگه ات بمیره اونم میمیره حالا هر طور که شده بدون ات دیگه نمی تونن زندگی کنه همین الانم جونشو فقط بخاطرات به خطر انداخت و نزدیک بود خودشو به کشتن بده حالا اگه بهوش بیاد و ببینه که عشقش بجای اون مرده چیکار میکنه؟
اگه فقط یکم دیگه سونگمین زود رسیده بود شاید می تونست کاری برای ات انجام بده که سمت تاریکی ها چشم نبنده
از زبان چونگ هی
دیگه داشتم کم کم خودمم میوفتادم یه گوشه باید می اومدن از رو زمین جمم می کردن
سونگمین هم داشت از حال می رفت اومد نشست کنارم روی زمین سرامیکی بیمارستان کنار در اتاق عمل
سونگمین: چونگ هی اگه جونگ کوک...
سریع و بدون بدون هیچ مکثی گفتم: نه همچین اتفاقی نمی افته جونگ کوک می تونه اینار هم از پسش بر بیاد این اولین بارش نیست
بعد از نیم ساعت ناگهان دیدم در اتاق عمل باز شد و یه تخت ازش خارج شد که جونگ کوک روش بود سریع از جامون بلند شدیم و رفتیم سمتشون
گفتم: آقای دکتر بالاخره چی شد تونستین موفق شین؟
دکتر: بله ایشون خیلی قوی بودن که تونستن از مرگ نجات پیدا کنن تا آخرین لحظه تا پای مرگ رفتن ولی این خواست خدا بود که برشون گردوند داشتن می بردنش سمت بخش مراقبت های ویژه
تونستم بالخره یه نفس راحت بکشم از شدت خستگی افتادم رو زانوهام که سونگمین منو گرفت
سونگمین: فکر کنم الان باید به تو رسیدگی کنیم میگم بهت یه سِرُم وصل کنن
کمکم کرد بلند شمو بردم تو بخش تزریقات و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم
گفتم: سونگمین برو پیش ات اون هنوز هیچی از حال جونگ کوک خبر نداره می ترسم یه وقت اون کار دست خودش بده می دونی که اگه جونگ کوک بهوش بیاد و ببینه مراقب عشقش نبودیم قبرامونو میکنه پس برو پیشش زودباش
از زبان ات
ساعت ها گذشت ولی هنوز هیچ خبری از جونگ کوک نبود نمی دونستم بالاخره تونستن نگهش دارن یا نه؟ موفق شدن تیر رو از تو سینش جدا کنن یا نه؟ حالم خیلی بد شده بود نگران جونگ کوک بودم اما انگار خودمم داشتم نفسای آخرمو می کشیدم طوری که به سرفه کردن افتادم
نفسم داشت می برید برای نفس کشیدن تلاش می کردم اما انگار داشتم خفه میشدم افتادم رو زمین و نفس نفس زدم اما انگار زمان برام ایستاد بود
چیز خاصی نمیدیدم فقط همه چی برام تار بود چشمم دیگه داشت به سمت سیاهی می رفت که تو همین حین دیدم یه ماشینی جلو روم توقف کرد
صداشو میشنیدم که اسممو با داد صدا میزد اومد سمتم اما انگار زندگیم به آخر رسیده بود خودمو بدجوری تو عمق تاریکی ها رها کرده بودم
آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بود که امید وار بودم جونگ کوک بتونه زنده بمونه اما من اگه هم نباشم مهم نیست فقط نمی خوام عشقم بمیره و بعد دیگه تماماً سیاهی مطلق بود...
جونگ کوک نجات پیدا کرد اما الان پای مرگ و زندگیه عشقش در میونه اگه ات بمیره اونم میمیره حالا هر طور که شده بدون ات دیگه نمی تونن زندگی کنه همین الانم جونشو فقط بخاطرات به خطر انداخت و نزدیک بود خودشو به کشتن بده حالا اگه بهوش بیاد و ببینه که عشقش بجای اون مرده چیکار میکنه؟
اگه فقط یکم دیگه سونگمین زود رسیده بود شاید می تونست کاری برای ات انجام بده که سمت تاریکی ها چشم نبنده
۳۲.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.