پارت: نوزدهم
پارت:#نوزدهم
رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت در
همین که خواستم کلید رو داخل قفل بندازم در باز شد و
مهدی و کامیار پشت در ظاهر شدن
با تعجب نگاهشون کردم
_جایی دارین میرین؟
مهدی: لیلی معلوم هست کجایی ؟؟
گوشیت چرا خاموشه ؟
_اول بزار بیام داخل بعد سوال جوابم کن
رفتم داخل و کفش هام رو در اوردم و رفتم سمت اتاقم
کامیار: من داشتم میومدم دنبالت دم دانشگاه دیدم که با امیر حسین بودی
برگشتم و نگاهش کردم
مهدی : کامیار راست میگه؟؟
تو با اون پسره بودی؟؟
روبه مهدی گفتم
_ میخواست باهام حرف بزنه مجبور شدم همراهش برم تا حرفهاشو بشنوم
کامیار : خوب حالا چی گفت
_چیز مهمی نبود
مهدی : لیلی اون پسره ادم قابل اعتمادی نیست دیگه نباید باهاش حرف بزنی دیگه نباید ببینیش
عصبانی شدم و گفتم
_من دیگه بچه نیستم مهدی
درست و غلط کارم رو میدونم
مهدی : نه هنوز بچه ای هنوز ادم رو نگران خودت میکنی
_ بیخود نگران شدی
مهدی: بیخود نبود لیلی
اگه باز یه بلایی سرت می اورد چی
_حالا که میبینی سالمم پس لطفا دیگه تمومش کن
رفتم داخل اتاق و در رو بستم نمیدونستم خوشحال باشم یا عصبی یا حتی ناراحت
خدایا من باید چیکار کنم تازه داشتم فراموشش میکردم تازه با نبودنش کنار اومده بودم
چرا همش زندگی من اینجوریه چرا اروم نمیشه اخه خسته شدم ...
دو هفته ای از اون ماجرا گذشت و دیگه امیر حسین رو ندیدم البته گاهی موقع رفت و اومد به دانشگاه احساس میکردم کسی داره تعقیبم میکنه ولی شخص اشنایی رو نمیدیدم
بالاخره مهدی باهام در مورد پگاه صحبت کرد
منم زنگ زدم خونه استاد و به زهرا خانوم گفتم میخوایم واسه امر خیر مزاحمتون بشیم زهرا خانوم هم گفت چشم تشریف بیارید و این یعنی مهدی مورد پسندشون بود
امشب قراره بریم خواستگاری
خوشحالم که داداشم و بابا خوشحالن حتما مامان هم خوشحاله که پسرش داره داماد میشه
من زود تر از همه اماده شدم
بعد از من مهدی اومد
الهی من قربون داداش خوشتیپم بشم که انقدر کت و شلوار بهش میاد
مهدی: عه خدا نکنه
جدا بهم میاد
با ذوق نگاهش کردم و گفتم اوهوم ماه شدی
بعد سریع رفتم داخل اشپز خونه و واسه داداش گلم اسپند دود کردم
پگاه روبه روی من نشسته بود یه ارایش ملایم هم داشت با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی که خیلی قشنگ بود
سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد و اول به من بعد به مهدی نگاه کرد که با مهدی چشم تو چشم شد
اون شب برادر استاد یعنی عموی پگاه و خانومش و پسرش هم حضور داشتن
نگاه های خیره پسر عموی پگاه معذبم کرده بود
وقتی پگاه و مهدی رفتن داخل اتاق حرف بزنن منم جام رو عوض کردم و کنار استاد نشستم
استاد بهم نگاه کرد و گفت
حال و احوات چطوره؟؟
با لبخند گفتم
-خوبم استاد
واقعا استاد مثل یه فرشته نجات بود واسم که خدا فرستاده بودش
استاد : انشالله بعد از مهدی نوبت لیلی خانومه که عروس بشه
بابا: خدا میدونه که تنها دلخوشیم خوشحال و خوشبخت بودن لیلی و بس
بغض گلوم رو فشرد
زهرا خانوم : من از دامادم دفاع کنم ..... پس خوشبختی مهدی چی؟
همه خندیدیم
بابا: مهدی که دیگه مطمئنم با پگاه خوشبخت میشه
نیم ساعتی گذشت که مهدی و پگاه با لبهای خندون از اتاق بیرون اومدن
بابا: پگاه جان چی شد این اقا پسر ما رو پسندیدی یا نه؟
پگاه : سرشو بلند کرد به بابا نگاه کرد و لبخند زد
زهرا خانوم: مبارکه انشالله
همه دست زدن و من شیرینی تعارف کردم
وقتی به پگاه رسیدم اروم گفتم
_من دیگه خواهر شوهرت حساب میشم ها خودتو اماده کن باهم دشمن بشیم داداشمو از چنگم در اوردی
پگاه خندید و گفت
: جون به این خواهر شوهر
همون شب چون همه راضی بودن قرار و مدار عقد گذاشته شد برای جمعه هفته اینده
و قرار شد که یک ماه دیگه هم عروسی کنن چه عجله ای داشتن رو دیگه من نمیدونم
مهدی از خوشحالی بال در اورده بود و پگاه لبخند از روی لبش محو نمیشد و لپ هاش گل انداخته بود
کل اون هفته پگاه هر روز میومد دنبال من و منو برمیداشت و میبرد این پاساژ و اون پاساژ تا وسیله های سفره عقد و لباس عقد سفارش بده و شبها من عین جنازه ها بودم از خستگی دعا میکردم هرچه زود تر اخر هفته بیاد که تلف شدم
به کندی اون یک هفته هم تمام شد
به داداشم که تو اون کت و شلوار مشکی خوش دوخت حسابی خوشتیپ شده بود نگاه کردم با لبخند روی لبش داشت قران میخوند و هر از گاهی چیزی به پگاه میگفت و پگاه ریز ریز میخندید
بغض کرده بودم نمیخواستم جلو جمع گریه کنم رفتم بیرون و به اسمون ابری نگاه کردم
مامان جونم میبینی یدونه پسرت داماد شد
کاش بودی میدیدی چقدر خوشحاله
تو دلم از خدا خواستم که کاری کنه مهدی و پگاه برای همیشه و باهم خوشبخت باشن
بعد ازعقد همگی مهمون بابا رفتیم یه رستور
رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت در
همین که خواستم کلید رو داخل قفل بندازم در باز شد و
مهدی و کامیار پشت در ظاهر شدن
با تعجب نگاهشون کردم
_جایی دارین میرین؟
مهدی: لیلی معلوم هست کجایی ؟؟
گوشیت چرا خاموشه ؟
_اول بزار بیام داخل بعد سوال جوابم کن
رفتم داخل و کفش هام رو در اوردم و رفتم سمت اتاقم
کامیار: من داشتم میومدم دنبالت دم دانشگاه دیدم که با امیر حسین بودی
برگشتم و نگاهش کردم
مهدی : کامیار راست میگه؟؟
تو با اون پسره بودی؟؟
روبه مهدی گفتم
_ میخواست باهام حرف بزنه مجبور شدم همراهش برم تا حرفهاشو بشنوم
کامیار : خوب حالا چی گفت
_چیز مهمی نبود
مهدی : لیلی اون پسره ادم قابل اعتمادی نیست دیگه نباید باهاش حرف بزنی دیگه نباید ببینیش
عصبانی شدم و گفتم
_من دیگه بچه نیستم مهدی
درست و غلط کارم رو میدونم
مهدی : نه هنوز بچه ای هنوز ادم رو نگران خودت میکنی
_ بیخود نگران شدی
مهدی: بیخود نبود لیلی
اگه باز یه بلایی سرت می اورد چی
_حالا که میبینی سالمم پس لطفا دیگه تمومش کن
رفتم داخل اتاق و در رو بستم نمیدونستم خوشحال باشم یا عصبی یا حتی ناراحت
خدایا من باید چیکار کنم تازه داشتم فراموشش میکردم تازه با نبودنش کنار اومده بودم
چرا همش زندگی من اینجوریه چرا اروم نمیشه اخه خسته شدم ...
دو هفته ای از اون ماجرا گذشت و دیگه امیر حسین رو ندیدم البته گاهی موقع رفت و اومد به دانشگاه احساس میکردم کسی داره تعقیبم میکنه ولی شخص اشنایی رو نمیدیدم
بالاخره مهدی باهام در مورد پگاه صحبت کرد
منم زنگ زدم خونه استاد و به زهرا خانوم گفتم میخوایم واسه امر خیر مزاحمتون بشیم زهرا خانوم هم گفت چشم تشریف بیارید و این یعنی مهدی مورد پسندشون بود
امشب قراره بریم خواستگاری
خوشحالم که داداشم و بابا خوشحالن حتما مامان هم خوشحاله که پسرش داره داماد میشه
من زود تر از همه اماده شدم
بعد از من مهدی اومد
الهی من قربون داداش خوشتیپم بشم که انقدر کت و شلوار بهش میاد
مهدی: عه خدا نکنه
جدا بهم میاد
با ذوق نگاهش کردم و گفتم اوهوم ماه شدی
بعد سریع رفتم داخل اشپز خونه و واسه داداش گلم اسپند دود کردم
پگاه روبه روی من نشسته بود یه ارایش ملایم هم داشت با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی که خیلی قشنگ بود
سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد و اول به من بعد به مهدی نگاه کرد که با مهدی چشم تو چشم شد
اون شب برادر استاد یعنی عموی پگاه و خانومش و پسرش هم حضور داشتن
نگاه های خیره پسر عموی پگاه معذبم کرده بود
وقتی پگاه و مهدی رفتن داخل اتاق حرف بزنن منم جام رو عوض کردم و کنار استاد نشستم
استاد بهم نگاه کرد و گفت
حال و احوات چطوره؟؟
با لبخند گفتم
-خوبم استاد
واقعا استاد مثل یه فرشته نجات بود واسم که خدا فرستاده بودش
استاد : انشالله بعد از مهدی نوبت لیلی خانومه که عروس بشه
بابا: خدا میدونه که تنها دلخوشیم خوشحال و خوشبخت بودن لیلی و بس
بغض گلوم رو فشرد
زهرا خانوم : من از دامادم دفاع کنم ..... پس خوشبختی مهدی چی؟
همه خندیدیم
بابا: مهدی که دیگه مطمئنم با پگاه خوشبخت میشه
نیم ساعتی گذشت که مهدی و پگاه با لبهای خندون از اتاق بیرون اومدن
بابا: پگاه جان چی شد این اقا پسر ما رو پسندیدی یا نه؟
پگاه : سرشو بلند کرد به بابا نگاه کرد و لبخند زد
زهرا خانوم: مبارکه انشالله
همه دست زدن و من شیرینی تعارف کردم
وقتی به پگاه رسیدم اروم گفتم
_من دیگه خواهر شوهرت حساب میشم ها خودتو اماده کن باهم دشمن بشیم داداشمو از چنگم در اوردی
پگاه خندید و گفت
: جون به این خواهر شوهر
همون شب چون همه راضی بودن قرار و مدار عقد گذاشته شد برای جمعه هفته اینده
و قرار شد که یک ماه دیگه هم عروسی کنن چه عجله ای داشتن رو دیگه من نمیدونم
مهدی از خوشحالی بال در اورده بود و پگاه لبخند از روی لبش محو نمیشد و لپ هاش گل انداخته بود
کل اون هفته پگاه هر روز میومد دنبال من و منو برمیداشت و میبرد این پاساژ و اون پاساژ تا وسیله های سفره عقد و لباس عقد سفارش بده و شبها من عین جنازه ها بودم از خستگی دعا میکردم هرچه زود تر اخر هفته بیاد که تلف شدم
به کندی اون یک هفته هم تمام شد
به داداشم که تو اون کت و شلوار مشکی خوش دوخت حسابی خوشتیپ شده بود نگاه کردم با لبخند روی لبش داشت قران میخوند و هر از گاهی چیزی به پگاه میگفت و پگاه ریز ریز میخندید
بغض کرده بودم نمیخواستم جلو جمع گریه کنم رفتم بیرون و به اسمون ابری نگاه کردم
مامان جونم میبینی یدونه پسرت داماد شد
کاش بودی میدیدی چقدر خوشحاله
تو دلم از خدا خواستم که کاری کنه مهدی و پگاه برای همیشه و باهم خوشبخت باشن
بعد ازعقد همگی مهمون بابا رفتیم یه رستور
۱۸.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.