پارت: بیست.و.یکم
#پارت:#بیست.و.یکم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
صبح زود سرحال از خواب بیدار شدم
بابا اماده شده بود و میخواست بره بیرون سریع رفتم و اون شالگردن و دستکش ها رو اوردم
بابا داشت کفش میپوشید صداش کردم نگاهم کرد
ایستادم مقابلش قدش از من بلند تر بود و چهارشونه بود دلم واسش ضعف رفت محکم بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم و شالگردن رو انداختم دور گردنش
بابایی خوشگلم مواظب باش سرما نخوری
مامان هرسال واست شالگردن میبافت ولی من از این هنر ها ندارم واست خریدمش
دست کش ها رو هم بهش دادم
بابا: ممنونم دختر گلم
چقدر هم قشنگه دوستش دارم
بابا هم لپم رو بوسید ورفت
منم اماده شدم و رفتم دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم که جمعه بریم کوه
صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم و یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم پالتو شکلاتی رنگم رو با شلوار ورزشی مشکی رنگ و کفش های ورزشی مشکی رنگم رو پوشیدم
ماشین بابا رو برداشتم و رفتم دم خوابگاه دنبال مریم و محدثه و فرشته سوارشون کردم و رفتم سمت کوه
ساعت هفت رسیدیم نوک کوه
هوا عالی بود سرد بود ولی سبک بود احساس خوبی داشتم
فرشته: ایییی چقدر سرده
ماهم دیوونه ایم اخه کی تو این روزهای سرد صبح به این زودی میاد کوه
محدثه : مریم الهی بمیرم واسه شوهرم که الان زنش تو این سرما میمیره
مریم : اخ جون خدایا شکرت که این زن داداش من الان تو این سرما میمیره
فرشته : مریم دییونه خو اگه قرار باشه محدثه بمیره که تو هم همراهش میمیری از سرما
مریم : عه وا خاک بر سرم راس میگیا
گفتم
ولی بچه ها اسمونا نگاه کنید چقدر خوشگله
اصلا دلم میخواد پرواز کنم
امروز چقدر حال میده روحم از جسمم جدا بشه بره اون بالا ها
مریم: بی ادب زبونتون گاز بگیر
لیلی این چه حرفیه
من دلم میخواست همونجا بمونم
ولی خوب بچه ها منو به زور همراه خودشون اوردن پایین
یه صبحانه خیلی دل چسب هم خوردیم و بعدش بچه هارو گذاشتم خوابگاه و خودم هم رفتم خونه تمام مدت ماشین امیر حسین رو دنبال خودم میدیدم منو تعقیب میکرد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم
خسته شده بود مهدی و پگاه تازه از خواب بیدار شده بودن
پگاه خوبالو اومد داخل اشپزخونه
گفت عه اومدی خوب بود
بله عالی بود اگه تنبل بازی در نمی اوردی اومده بودی الان سرحال بودی
پگاه خندید و گفت من الانم سرحالم
میخواستم بهش فحش بدم که مهدی هم اومد داخل اشپز خونه
داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم درس میخوندم که پگاه مثل جن زده ها پرید داخل اتاقم و گفت پاشو ناهار میخوایم بریم بیرون
گفتم مرسی شما برین خوشبگذره من درس دارم
پگاه : عه لیلی پاشو دیگه من تنهایی بهم حال نمیده
گفتم تنها که نیستی داداشم هست
پگاه: نه اخه میدونی مهدی به کامیار هم گفت که بیاد
بعد کامیار گناه داره تنهاس
انقدر پگاه اصرار کرد و جیغ جیغ کرد که مجبور شدم همراهشون رفتم
شالی رو که واسش گرفته بودم همراه بافت مهدی بهش دادم که حسابی خوشحال شد و اتقدر بوسم کرد که صورتم خیس شد از اب دهنش
یه سفره خونه سنتی بود کامیار زود تر اومده بود
بهش سلام کردم با لبخند جوابم رو داد
پگاه از شیطنت های دانشگاه و دبیرستانش تعریف میکرد و ما بهش میخندیدیم
مهدی رفت دستشویی و پگاهم هم پاشد دنبالش رفت
داشتم به پگاه نگاه میکردم که کامیار صدام کرد
نگاهش کردم
کامیار: چیزی شده حس میکنم مثل همیشه نیستی
لبخند زدم و گفتم : نه اتفاقا خیلی هم خوبم
کامیار: خوب خوبه خوشحالم
موبایلم زنگ خورد
از داخل کیفم بیرون اوردم
شماره امیر حسین بود
پوووف چرا اینقدر زنگ میزنه اخه
کامیار داشت نگاهم میکرد رد تماس رو زدم
کامیار: کی بود
خوشم نیومد که پرسید کی بود
با این حال گفتم یکی از دوستام
کامیار : چرا جواب ندادی
داشتم عصبی میشدم از این سوال جوابهاش
گفتم من قطع نکردم خودش قطع شد
کامیار خواست حرفی بزنه که باز موبایلم زنگ خورد
از روی تخت پاشدم و کمی از تخت دور شدم
تماس رو وصل کردم ملیحه بود
داشتم صحبت میکردم که گارسون با یه سینی قهوه خورد به من کامیار که چشمش به من بود سریع دوید سمت من
چون پالتو پوشیده بودم و ضخیم بود به بدنم نرسید و فقط روی رون پام احساس سوزش میکردم
کامیار یقه پسره رو گرفت و گفت حواست کجاست عصبی بود میخواست کتکش بزنه که گفتم ولش کن بابا من چیزیم نشد تو همون موقعیت نمیدونم سر و کله امیر حسین از کجا پیدا شد
من با تعجب به امیر حسین نگاه میکردم کامیار هنوز درگیر اون پسره بود امیر مچ دستم رو گرفت و میخواست منو همراه خودش ببره
وقتی دید از جام تکون نمیخورم دستش رو انداخت زیر زانوم و منو بلند کرد تازه به خودم اومدم و جیغ زدم
کامیار پسره رو ول کرد و برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد اونم از دیدن امیر حسین تعجب کرده بود
کامیار حسابی عصبی شده بود دست منو گرفت و از بغل امیر حسین کشیدم بی
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
صبح زود سرحال از خواب بیدار شدم
بابا اماده شده بود و میخواست بره بیرون سریع رفتم و اون شالگردن و دستکش ها رو اوردم
بابا داشت کفش میپوشید صداش کردم نگاهم کرد
ایستادم مقابلش قدش از من بلند تر بود و چهارشونه بود دلم واسش ضعف رفت محکم بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم و شالگردن رو انداختم دور گردنش
بابایی خوشگلم مواظب باش سرما نخوری
مامان هرسال واست شالگردن میبافت ولی من از این هنر ها ندارم واست خریدمش
دست کش ها رو هم بهش دادم
بابا: ممنونم دختر گلم
چقدر هم قشنگه دوستش دارم
بابا هم لپم رو بوسید ورفت
منم اماده شدم و رفتم دانشگاه با بچه ها قرار گذاشتیم که جمعه بریم کوه
صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم و یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم پالتو شکلاتی رنگم رو با شلوار ورزشی مشکی رنگ و کفش های ورزشی مشکی رنگم رو پوشیدم
ماشین بابا رو برداشتم و رفتم دم خوابگاه دنبال مریم و محدثه و فرشته سوارشون کردم و رفتم سمت کوه
ساعت هفت رسیدیم نوک کوه
هوا عالی بود سرد بود ولی سبک بود احساس خوبی داشتم
فرشته: ایییی چقدر سرده
ماهم دیوونه ایم اخه کی تو این روزهای سرد صبح به این زودی میاد کوه
محدثه : مریم الهی بمیرم واسه شوهرم که الان زنش تو این سرما میمیره
مریم : اخ جون خدایا شکرت که این زن داداش من الان تو این سرما میمیره
فرشته : مریم دییونه خو اگه قرار باشه محدثه بمیره که تو هم همراهش میمیری از سرما
مریم : عه وا خاک بر سرم راس میگیا
گفتم
ولی بچه ها اسمونا نگاه کنید چقدر خوشگله
اصلا دلم میخواد پرواز کنم
امروز چقدر حال میده روحم از جسمم جدا بشه بره اون بالا ها
مریم: بی ادب زبونتون گاز بگیر
لیلی این چه حرفیه
من دلم میخواست همونجا بمونم
ولی خوب بچه ها منو به زور همراه خودشون اوردن پایین
یه صبحانه خیلی دل چسب هم خوردیم و بعدش بچه هارو گذاشتم خوابگاه و خودم هم رفتم خونه تمام مدت ماشین امیر حسین رو دنبال خودم میدیدم منو تعقیب میکرد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم
خسته شده بود مهدی و پگاه تازه از خواب بیدار شده بودن
پگاه خوبالو اومد داخل اشپزخونه
گفت عه اومدی خوب بود
بله عالی بود اگه تنبل بازی در نمی اوردی اومده بودی الان سرحال بودی
پگاه خندید و گفت من الانم سرحالم
میخواستم بهش فحش بدم که مهدی هم اومد داخل اشپز خونه
داخل اتاقم نشسته بودم و داشتم درس میخوندم که پگاه مثل جن زده ها پرید داخل اتاقم و گفت پاشو ناهار میخوایم بریم بیرون
گفتم مرسی شما برین خوشبگذره من درس دارم
پگاه : عه لیلی پاشو دیگه من تنهایی بهم حال نمیده
گفتم تنها که نیستی داداشم هست
پگاه: نه اخه میدونی مهدی به کامیار هم گفت که بیاد
بعد کامیار گناه داره تنهاس
انقدر پگاه اصرار کرد و جیغ جیغ کرد که مجبور شدم همراهشون رفتم
شالی رو که واسش گرفته بودم همراه بافت مهدی بهش دادم که حسابی خوشحال شد و اتقدر بوسم کرد که صورتم خیس شد از اب دهنش
یه سفره خونه سنتی بود کامیار زود تر اومده بود
بهش سلام کردم با لبخند جوابم رو داد
پگاه از شیطنت های دانشگاه و دبیرستانش تعریف میکرد و ما بهش میخندیدیم
مهدی رفت دستشویی و پگاهم هم پاشد دنبالش رفت
داشتم به پگاه نگاه میکردم که کامیار صدام کرد
نگاهش کردم
کامیار: چیزی شده حس میکنم مثل همیشه نیستی
لبخند زدم و گفتم : نه اتفاقا خیلی هم خوبم
کامیار: خوب خوبه خوشحالم
موبایلم زنگ خورد
از داخل کیفم بیرون اوردم
شماره امیر حسین بود
پوووف چرا اینقدر زنگ میزنه اخه
کامیار داشت نگاهم میکرد رد تماس رو زدم
کامیار: کی بود
خوشم نیومد که پرسید کی بود
با این حال گفتم یکی از دوستام
کامیار : چرا جواب ندادی
داشتم عصبی میشدم از این سوال جوابهاش
گفتم من قطع نکردم خودش قطع شد
کامیار خواست حرفی بزنه که باز موبایلم زنگ خورد
از روی تخت پاشدم و کمی از تخت دور شدم
تماس رو وصل کردم ملیحه بود
داشتم صحبت میکردم که گارسون با یه سینی قهوه خورد به من کامیار که چشمش به من بود سریع دوید سمت من
چون پالتو پوشیده بودم و ضخیم بود به بدنم نرسید و فقط روی رون پام احساس سوزش میکردم
کامیار یقه پسره رو گرفت و گفت حواست کجاست عصبی بود میخواست کتکش بزنه که گفتم ولش کن بابا من چیزیم نشد تو همون موقعیت نمیدونم سر و کله امیر حسین از کجا پیدا شد
من با تعجب به امیر حسین نگاه میکردم کامیار هنوز درگیر اون پسره بود امیر مچ دستم رو گرفت و میخواست منو همراه خودش ببره
وقتی دید از جام تکون نمیخورم دستش رو انداخت زیر زانوم و منو بلند کرد تازه به خودم اومدم و جیغ زدم
کامیار پسره رو ول کرد و برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد اونم از دیدن امیر حسین تعجب کرده بود
کامیار حسابی عصبی شده بود دست منو گرفت و از بغل امیر حسین کشیدم بی
۲۱.۳k
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.