پارت.هجدهم
#پارت.هجدهم
#رمان:#لیلی.بی.عشق.
نوشته:#پرنیا
صبح با تکون های مهدی از خواب بیدار شدم
عصبیم کرده بود از بس تکون تکونم میدادو پشت سر هم میگفت لیلی پاشو
پتو رو با خشونت از رو سرم پایین کشیدم و کفری گفتم
- وای مهدی بسه دیگه بیدار شدم
مهدی که برخلاف من امروز انگار خوشحال و سرحال بود با خنده گفت
خدا به داد کامیار برسه با این خلاق خوشگلت
عصبی تر از قبل گفتم
چرا هرچی میشه هی کامیار کامیار میکنی هنوز که چیزی مشخص نیس
مهدی: خب خدا به داد شوهر ایندت برسه
پوفی کشیدم و تازه متوجه شدم مهدی جلو میز ارایش من داره دنبال چیزی میگرده
- پاشدم رفتم پشت سرش و گفتم چی میخوای
مهدی: لیلی میگم چیز داری
- چی دارم؟
مهدی: چیز دیگه باهاش چیزا رو مرتب میکنن
میخواستم از دستش جیغ بزنم
عصبی بلند گفتم مهههههدی
مهدی : بابا ابرو کن میخوام
حالا اینجوری نگام نکن با این چشمات
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم
اگه به بابا نگفتم و دویدم سمت در
مهدی زود تر خودشو به در رسوند و در رو قفل کرد و کلید رو گذاشت داخل جیب شلوارش
تا سه میشمارم یا در رو باز میکنی یا جیغ میزنم
یک ..
دو...
مهدی: لیلی مگه میخوام چیکار کنم
- میخوای ابروهات رو اصلاح کنی
مهدی: عه نه بابا من اصلا از این کارا خوشم نمیاد ابرو کن میخوام یکم ابروهام رو کوتاه کنم مرتب بشه
به ابروهاش دقیق نگاه کردم راست میگفت از بس بلند بود بهم ریخته بود و حالتش زشت شده بود
- اولا ابرو کن نیست و بهش میگن موکن
دوما ابروهات رو باید کوتاه کنی و قیچی لازم داری
مهدی : افرین قربون خواهرم برم
من از این چیزا سر در نمیارم که
واسم درست میکنی؟
- اره بیا بشین اینجا تا قیچی بیارم ولی هزینه داره ها
مهدی: باشه طوری نیس
از داخل کشو قیچی مخصوص و شونه ابرو رو برداشتم
ابرهاش رو اول روبه پایین شونه زدم و بعد اضافه ها رو کوتاه کردم و بعد برعکس
مهدی: لیلی خراب نکنی ابروهامو
- اگه تکون نخوری وحرف نزنی خراب نمیشه
میگم حالا چرا یهویی یادت افتاده ابروهات رو مرتب کنی
مهدی: همینجوری گفتم یکم به سر و وضعم برسم مگه بده
- نه بد نیس عه انقدر حرف نزن خوب
مهدی: خودت سوال میپرسی عجبا
وقتی تمام شد ازش یه تراول پنجاهی گرفتم هم واسه دست مزد و هم به عنوان حق السکوت که به بابا چیزی نگم
مهدی: لیلی خیلی ظالمی اصلا پنج دقیقه هم وقتت رو نگرفت پنجاه تومن گرفتی
واسش پشت چشمی نازک کردم و گفتم نرخش همینه داداشم
مهدی: خواهرم خواهرای قدیم
بدو بدو خودم رو رسوندم به در کلاس هم زمان با من استاد هم رسید
استاد صدر به زود اومدن سر کلاس خیلی حساس بود خدارو شکر دیر نکردم
در کلاس رو باز کردم و گفتم
سلام استاد
استاد: سلام
_ بفرمایید
استاد رفت داخل وقتی خواستم برم داخل در کلاس رو بست و گفت بعد از من کسی حق نداره بیاد داخل
شکه شدم ینی چی
اولش فکر کردم استاد باهام شوخی میکنه ولی وقتی خبری نشد فهمیدم شوخی در کار نیست
زشت بود پشت در کلاس بمونم برای همین رفتم داخل کتابخونه
خوب حالا چی بخونم
میخواستم کتاب درسی بخونم اما پشیمون شدم امروز خیلی حوصله دارم تازه درس هم بخونم
از قفسه کتاب خونه کتاب شعر احمد شاملو رو برداشتم
پشت میزی کنار پنجره نشستم
بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود
کتاب رو باز کردم
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
احمد شاملو
لبخند زدم انگار شاملو هم داشت بهم میگفت این بار اجازه نده غرورت بشکنه
دوساعت زمان کلاس به سرعت برق و باد گذشت حالا اگه سر کلاس بودم تازه یک ربع از زمان کلاس گذشته بود
واسه صدف پیامک زدم که بعد از کلاس بیا قهوه بخوریم
از کتاب خونه اومدم بیرون
همینجور که قهوه ام رو مزه میکردم به صحبت های صدف درمورد این که استاد صدر امروز خیلی بد اخلاق شده بود گوش میکردم
که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود
یاد حرف دیشب امیر حسین افتادم
رد تماس زدم چند بار دیگه هم زنگ.زد که گوشی رو خاموش کردم و رفتم سر کلاس بعدی
بعد از تمام شدن کلاس که حسابی هم خستم کرده بود رفتم سمت خیابان
میخواستم ولخرجی کنم و دربستی بگیرم تا زود تر برسم خونه و کم بود خوابم رو جبران کنم
خواستم از خیابان رد بشم که یه ماشین با سرعت پیچید جلوم نفسم بند اومد از ترس نزدیک بود زیرم کنه
سریع خودم رو عقب
#رمان:#لیلی.بی.عشق.
نوشته:#پرنیا
صبح با تکون های مهدی از خواب بیدار شدم
عصبیم کرده بود از بس تکون تکونم میدادو پشت سر هم میگفت لیلی پاشو
پتو رو با خشونت از رو سرم پایین کشیدم و کفری گفتم
- وای مهدی بسه دیگه بیدار شدم
مهدی که برخلاف من امروز انگار خوشحال و سرحال بود با خنده گفت
خدا به داد کامیار برسه با این خلاق خوشگلت
عصبی تر از قبل گفتم
چرا هرچی میشه هی کامیار کامیار میکنی هنوز که چیزی مشخص نیس
مهدی: خب خدا به داد شوهر ایندت برسه
پوفی کشیدم و تازه متوجه شدم مهدی جلو میز ارایش من داره دنبال چیزی میگرده
- پاشدم رفتم پشت سرش و گفتم چی میخوای
مهدی: لیلی میگم چیز داری
- چی دارم؟
مهدی: چیز دیگه باهاش چیزا رو مرتب میکنن
میخواستم از دستش جیغ بزنم
عصبی بلند گفتم مهههههدی
مهدی : بابا ابرو کن میخوام
حالا اینجوری نگام نکن با این چشمات
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم
اگه به بابا نگفتم و دویدم سمت در
مهدی زود تر خودشو به در رسوند و در رو قفل کرد و کلید رو گذاشت داخل جیب شلوارش
تا سه میشمارم یا در رو باز میکنی یا جیغ میزنم
یک ..
دو...
مهدی: لیلی مگه میخوام چیکار کنم
- میخوای ابروهات رو اصلاح کنی
مهدی: عه نه بابا من اصلا از این کارا خوشم نمیاد ابرو کن میخوام یکم ابروهام رو کوتاه کنم مرتب بشه
به ابروهاش دقیق نگاه کردم راست میگفت از بس بلند بود بهم ریخته بود و حالتش زشت شده بود
- اولا ابرو کن نیست و بهش میگن موکن
دوما ابروهات رو باید کوتاه کنی و قیچی لازم داری
مهدی : افرین قربون خواهرم برم
من از این چیزا سر در نمیارم که
واسم درست میکنی؟
- اره بیا بشین اینجا تا قیچی بیارم ولی هزینه داره ها
مهدی: باشه طوری نیس
از داخل کشو قیچی مخصوص و شونه ابرو رو برداشتم
ابرهاش رو اول روبه پایین شونه زدم و بعد اضافه ها رو کوتاه کردم و بعد برعکس
مهدی: لیلی خراب نکنی ابروهامو
- اگه تکون نخوری وحرف نزنی خراب نمیشه
میگم حالا چرا یهویی یادت افتاده ابروهات رو مرتب کنی
مهدی: همینجوری گفتم یکم به سر و وضعم برسم مگه بده
- نه بد نیس عه انقدر حرف نزن خوب
مهدی: خودت سوال میپرسی عجبا
وقتی تمام شد ازش یه تراول پنجاهی گرفتم هم واسه دست مزد و هم به عنوان حق السکوت که به بابا چیزی نگم
مهدی: لیلی خیلی ظالمی اصلا پنج دقیقه هم وقتت رو نگرفت پنجاه تومن گرفتی
واسش پشت چشمی نازک کردم و گفتم نرخش همینه داداشم
مهدی: خواهرم خواهرای قدیم
بدو بدو خودم رو رسوندم به در کلاس هم زمان با من استاد هم رسید
استاد صدر به زود اومدن سر کلاس خیلی حساس بود خدارو شکر دیر نکردم
در کلاس رو باز کردم و گفتم
سلام استاد
استاد: سلام
_ بفرمایید
استاد رفت داخل وقتی خواستم برم داخل در کلاس رو بست و گفت بعد از من کسی حق نداره بیاد داخل
شکه شدم ینی چی
اولش فکر کردم استاد باهام شوخی میکنه ولی وقتی خبری نشد فهمیدم شوخی در کار نیست
زشت بود پشت در کلاس بمونم برای همین رفتم داخل کتابخونه
خوب حالا چی بخونم
میخواستم کتاب درسی بخونم اما پشیمون شدم امروز خیلی حوصله دارم تازه درس هم بخونم
از قفسه کتاب خونه کتاب شعر احمد شاملو رو برداشتم
پشت میزی کنار پنجره نشستم
بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود
کتاب رو باز کردم
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
احمد شاملو
لبخند زدم انگار شاملو هم داشت بهم میگفت این بار اجازه نده غرورت بشکنه
دوساعت زمان کلاس به سرعت برق و باد گذشت حالا اگه سر کلاس بودم تازه یک ربع از زمان کلاس گذشته بود
واسه صدف پیامک زدم که بعد از کلاس بیا قهوه بخوریم
از کتاب خونه اومدم بیرون
همینجور که قهوه ام رو مزه میکردم به صحبت های صدف درمورد این که استاد صدر امروز خیلی بد اخلاق شده بود گوش میکردم
که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود
یاد حرف دیشب امیر حسین افتادم
رد تماس زدم چند بار دیگه هم زنگ.زد که گوشی رو خاموش کردم و رفتم سر کلاس بعدی
بعد از تمام شدن کلاس که حسابی هم خستم کرده بود رفتم سمت خیابان
میخواستم ولخرجی کنم و دربستی بگیرم تا زود تر برسم خونه و کم بود خوابم رو جبران کنم
خواستم از خیابان رد بشم که یه ماشین با سرعت پیچید جلوم نفسم بند اومد از ترس نزدیک بود زیرم کنه
سریع خودم رو عقب
۴۸.۲k
۱۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.