پارت :10
پارت :10
برد ارباب زاده ...
تهیونگ دوباره پرید وسط حرف جانگکوک و نذاشت حرف بزنه ...
" جانگکوک تمومش کن لطفاً"
یونجون چیزی نمیگفت فقط ساکت بود مشخص نبود از این وضع راضیه یا ناراحت ...
ولی می شود توی اون تیله های سیا رنگ که عمیق تر از سیاهی شب هست غم را مشاهده کرد و اون نگاه رو بیشتر از هر کسی بومگیو فهمید.
بومگیو گفت
"تهیونگ بزار جانگکوک حرف بزنه !"
جانگکوک ادامه داد
" خوب داشتم میگفتم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که از هم دیگه جدا شدن تقریباً سه سال با هم بودن و حالان دو سالی میشه از هم دیگه جدا شدن و من فکر میکنم چقدر عالی می شود که هنوز با هم بودن ..."
تهیونگ که صبرش تموم شده بود رو به یونجون گفت
"یونجون سی ما دیگه فکر کنم باید بریم !"
یونجون لبخندی زد و گفت
"همین حالان آمدین چرا آنقدر زود می خواهیم برید؟!"
تهیونگ از جایش بلند شد و کتش را درست کرد و گفت
"یه اندازی کافی موندیم وقتشه برگردیم و البته که کلی کار هم دارم که هنوز انجام ندادم ..."
یونجون سری تکون داد و گفت
"حالا که نظرت اینه پس مخالفتی نمیکنم "
تهیونگ و جانگکوک رو تا در همرایی کردن
یونجون وقتی مطمهن شد هر دو پسر رفتن به بومگیو که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
" خوب خوب باید تکلیف تو رو هم روشن کنم چوی بومگیو "
بومگیو همون کمی لبخند که به خاطر تهیونگ چ جانگکوک روی لب هایش بود هم پرید و با حالت بی روحی به یونجون نگاه کرد
یونجون بومگیو را به سمت در کشید و در یک حرکت اونو روی در تکیه داد
کمر بومگیو محکم به در خورد که باعث شد ناله ریزی از بین لب هایش فرار کند
بومگیو با خشم که از درد کمرش داشت گفت
" داری چیکار میکنی روانی "
یونجون دستش رو کنار سر بومگیو روی دیوار گذاشت و بیشتر به بومگیو نزدیک شد با خشم به چشم های بومگیو نگاه کرد و غرید
" به چه حقی جلوی دوستام اونجوری حرف زدی ؟!
فکر کردی چه خری هستی که هر کاری دلت می خواهد انجام میدی ؟"
بومگیو به خاطر داد یونجون چشم هایش را بست و بعد از به اتمام رسیدن جمله یونجون گفت
" اول و آخر همیشه همین رو بهت میگم تو کی باشی که من به حرفات اهمنیت بدمممم
تو برای من هیچ ارزش نداری فهمیدی پس ازم توقع نداشت باش هیچ وقت به حرفت گوش کنم "
یونجون با خشم گفت
"اینجوریه ؟"
"اره اینجوریه"
یونجون چند نفر رو صدا زد و رو بهشون گفت
"این پسر رو ببرید تو انبار"
ادامه دارد...
برد ارباب زاده ...
تهیونگ دوباره پرید وسط حرف جانگکوک و نذاشت حرف بزنه ...
" جانگکوک تمومش کن لطفاً"
یونجون چیزی نمیگفت فقط ساکت بود مشخص نبود از این وضع راضیه یا ناراحت ...
ولی می شود توی اون تیله های سیا رنگ که عمیق تر از سیاهی شب هست غم را مشاهده کرد و اون نگاه رو بیشتر از هر کسی بومگیو فهمید.
بومگیو گفت
"تهیونگ بزار جانگکوک حرف بزنه !"
جانگکوک ادامه داد
" خوب داشتم میگفتم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که از هم دیگه جدا شدن تقریباً سه سال با هم بودن و حالان دو سالی میشه از هم دیگه جدا شدن و من فکر میکنم چقدر عالی می شود که هنوز با هم بودن ..."
تهیونگ که صبرش تموم شده بود رو به یونجون گفت
"یونجون سی ما دیگه فکر کنم باید بریم !"
یونجون لبخندی زد و گفت
"همین حالان آمدین چرا آنقدر زود می خواهیم برید؟!"
تهیونگ از جایش بلند شد و کتش را درست کرد و گفت
"یه اندازی کافی موندیم وقتشه برگردیم و البته که کلی کار هم دارم که هنوز انجام ندادم ..."
یونجون سری تکون داد و گفت
"حالا که نظرت اینه پس مخالفتی نمیکنم "
تهیونگ و جانگکوک رو تا در همرایی کردن
یونجون وقتی مطمهن شد هر دو پسر رفتن به بومگیو که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
" خوب خوب باید تکلیف تو رو هم روشن کنم چوی بومگیو "
بومگیو همون کمی لبخند که به خاطر تهیونگ چ جانگکوک روی لب هایش بود هم پرید و با حالت بی روحی به یونجون نگاه کرد
یونجون بومگیو را به سمت در کشید و در یک حرکت اونو روی در تکیه داد
کمر بومگیو محکم به در خورد که باعث شد ناله ریزی از بین لب هایش فرار کند
بومگیو با خشم که از درد کمرش داشت گفت
" داری چیکار میکنی روانی "
یونجون دستش رو کنار سر بومگیو روی دیوار گذاشت و بیشتر به بومگیو نزدیک شد با خشم به چشم های بومگیو نگاه کرد و غرید
" به چه حقی جلوی دوستام اونجوری حرف زدی ؟!
فکر کردی چه خری هستی که هر کاری دلت می خواهد انجام میدی ؟"
بومگیو به خاطر داد یونجون چشم هایش را بست و بعد از به اتمام رسیدن جمله یونجون گفت
" اول و آخر همیشه همین رو بهت میگم تو کی باشی که من به حرفات اهمنیت بدمممم
تو برای من هیچ ارزش نداری فهمیدی پس ازم توقع نداشت باش هیچ وقت به حرفت گوش کنم "
یونجون با خشم گفت
"اینجوریه ؟"
"اره اینجوریه"
یونجون چند نفر رو صدا زد و رو بهشون گفت
"این پسر رو ببرید تو انبار"
ادامه دارد...
۱.۵k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.