پارت:12
پارت:12
برده ارباب زاده ..
یونجون شلاق آخر را هم بهش زد و آن را طرفی پرت کرد آنقدر پسر رو شکنجه کرده بود که خودش هم خسته شده بود و دیگه نمیتونست وایسه...
نگاهی به چهر بومگیو انداخت بیهوش شده بود هنوز هم روی صندلی بسته بود
برای امروز همین قدر تنبیه براش کافی بود حتا شاید زیاد هم بود
لباس بومگیو به بدنش چسپیده بود مشخص بود بدنش خونی شده که باعث شده لباسش بهش بچسپه یونجون بی اهمیت به سمت یکی از سطل ها رفت و آن را در دستش گرفت به سمت بومگیو که در طرفی از سالن روی صندلی بسته شده بود رفت و تمام آب درون سطل را روی پسر ریخت ...
بومگیو کمی چشمانش را تکان داد یونجون متوجه شد که داره به هوش میاد ..
بومگیو آنقدر بدنش آزرده شده بود که نمی تونست چشماشو باز من تمام تنش درد میکرد ...
بومگیو بلاخره هوشیاریش رو به دست آورد یونجون که دید به هوش آمده با تأسف گفت ...
" من هیچ وقت قرار نبود باهات همچین کاری بکنم ولی تو مجبورم کردی و حالان اصلا احساس ناراحتی برات ندارم و برعکس فکر میکنم کار خوبی کردم "
بومگیو نگاهی بی جونی به اون انداخت توان بحث باهاش رو نداشت حتا نمیتونست سرش رو بلند کنه ...
ولی باز هم تمام قدرتش را جمع کرد و گفت..
" ا...از..ازت ..متنفرم.."
یونجون لبخندی از سر حرص زد هنوز هم آدم نشده بود پس این همه شکنجه روش تاثیر نگذاشته بود ...
یونجون به سمت درب خروج حرکت کرد و گفت ...
" هر وقت به پام افتادی که از اینجا بیارمت بیرون می فهمی "
بعد هم از در خروجی بیرون رفت...
چند روزی شده بود که بومگیو را در انبار عمارت زندانی کرده بود ...
یونجون باورش نمی شود که بومگیو آنقدر سرسخت هست که حاضر از گرسنگی و تشنگی بمیره ولی به حرف یونجون اهمیت نده ...
کم کم داشت ازش نا امید میشود اون هدفش آزار و اذیت بومگیو نبود ولی از طرفی هم چاره ای برای یونجون نگذاشته بود هر چقدر که براش صبر و حوصله به خرج میداد اون بیشتر رفتار های احمقانش رو تکرار میکرد ...
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده ..
یونجون شلاق آخر را هم بهش زد و آن را طرفی پرت کرد آنقدر پسر رو شکنجه کرده بود که خودش هم خسته شده بود و دیگه نمیتونست وایسه...
نگاهی به چهر بومگیو انداخت بیهوش شده بود هنوز هم روی صندلی بسته بود
برای امروز همین قدر تنبیه براش کافی بود حتا شاید زیاد هم بود
لباس بومگیو به بدنش چسپیده بود مشخص بود بدنش خونی شده که باعث شده لباسش بهش بچسپه یونجون بی اهمیت به سمت یکی از سطل ها رفت و آن را در دستش گرفت به سمت بومگیو که در طرفی از سالن روی صندلی بسته شده بود رفت و تمام آب درون سطل را روی پسر ریخت ...
بومگیو کمی چشمانش را تکان داد یونجون متوجه شد که داره به هوش میاد ..
بومگیو آنقدر بدنش آزرده شده بود که نمی تونست چشماشو باز من تمام تنش درد میکرد ...
بومگیو بلاخره هوشیاریش رو به دست آورد یونجون که دید به هوش آمده با تأسف گفت ...
" من هیچ وقت قرار نبود باهات همچین کاری بکنم ولی تو مجبورم کردی و حالان اصلا احساس ناراحتی برات ندارم و برعکس فکر میکنم کار خوبی کردم "
بومگیو نگاهی بی جونی به اون انداخت توان بحث باهاش رو نداشت حتا نمیتونست سرش رو بلند کنه ...
ولی باز هم تمام قدرتش را جمع کرد و گفت..
" ا...از..ازت ..متنفرم.."
یونجون لبخندی از سر حرص زد هنوز هم آدم نشده بود پس این همه شکنجه روش تاثیر نگذاشته بود ...
یونجون به سمت درب خروج حرکت کرد و گفت ...
" هر وقت به پام افتادی که از اینجا بیارمت بیرون می فهمی "
بعد هم از در خروجی بیرون رفت...
چند روزی شده بود که بومگیو را در انبار عمارت زندانی کرده بود ...
یونجون باورش نمی شود که بومگیو آنقدر سرسخت هست که حاضر از گرسنگی و تشنگی بمیره ولی به حرف یونجون اهمیت نده ...
کم کم داشت ازش نا امید میشود اون هدفش آزار و اذیت بومگیو نبود ولی از طرفی هم چاره ای برای یونجون نگذاشته بود هر چقدر که براش صبر و حوصله به خرج میداد اون بیشتر رفتار های احمقانش رو تکرار میکرد ...
ادامه دارد ...
۱.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.