پارت : 11
پارت : 11
برده ارباب زاده
یونجون رو به افرادش گفت ...
" این پسر رو ببرید انبار "
افرادش چشم گفتن و به سمت بومگیو حرکت کردن بومگیو با دیدن اون چند نفر گفت ...
" چه مسخره تا همین دیروز چی میگفتی حالان داری چیکار میکنی خیلی خنده داری چوی یونجون حالان با شکنجه دادن من به چی میرسی؟!"
یونجون از بومگیو فاصله گرفت و همان طور که ازش دور میشود گفت ..
" تو چارهای دیگه واسم نزاشتی "
بعد هم با داد گفت ...
" ببریدش توی انبار و تا وقتی گفتم آزادش نکنید ..."
افرادش دست های بومگیو رو گرفتن و اونم کشون کشون به طرف انبار بردن بومگیو رو توی انبار تاریک روی یه صندلی بسته بودن ...
در انبار باز شد و بومگیو تونست یونجون رو ببینه که به سمتش میاد ...
یونجون آمد کنارش ایستاد به حرف آمد ...
" خوب چطور میگذره می خواهی بدونی سر پیچی کردن از حرف من چه عواقبی داره؟"
بومگیو سرش و بلند کرد و به یونجون نگاه کرد با خشم غرید ...
" دهنتو ببند عوضی حالم ازت بهم میخوره"
یونجون تک خندای کرد چطور توی همچین شرایطی هم چرند میگه شاید واقعا نگه داشتم این پسر کنار خودش اشتباه بود شاید هم نه ....
یونجون گفت...
" پس حالت ازم بهم میخوره ؟!"
" اره حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم یونجون "
یونجون نیشخندی زد و توی یک حرکت موهای پسر رو توی دستش گرفت و به سمت عقب کشید ...
با دندون های چفت شده غرید
" نشونت میدم بومگیو حالان بهت می فهمونم که رفتارم چقدر با تو خوب بود که حالان دیگه خرابش کردی "
موهای پسر رو محکم ول کرد سیلی محکمی توی صورتش کوبید که صورتش به یک سمت هدایت شد ...
به سمت یکی از کمد ها رفت و در آن را باز کرد بومگیو داشت نگاه میکرد که یونجون چیکار میکنه یونجون وقتی در کمد را باز کرد بومگیو دید که چقدر پر از وسایل شکنجه هست بومگیو با دیدن اون وسایل کمی ترسید و گفت ...
" چیه خواهی چیکار کنی یونجون ؟!"
" میفهمی وقتشه که یکم پسر کوچولو رو ادب کنم هوم"
یونجون از کمد یکی از وسایل شکنجه را برداشت. و به سمت بومگیو حرکت کرد ...
ادامه دارد ......
برده ارباب زاده
یونجون رو به افرادش گفت ...
" این پسر رو ببرید انبار "
افرادش چشم گفتن و به سمت بومگیو حرکت کردن بومگیو با دیدن اون چند نفر گفت ...
" چه مسخره تا همین دیروز چی میگفتی حالان داری چیکار میکنی خیلی خنده داری چوی یونجون حالان با شکنجه دادن من به چی میرسی؟!"
یونجون از بومگیو فاصله گرفت و همان طور که ازش دور میشود گفت ..
" تو چارهای دیگه واسم نزاشتی "
بعد هم با داد گفت ...
" ببریدش توی انبار و تا وقتی گفتم آزادش نکنید ..."
افرادش دست های بومگیو رو گرفتن و اونم کشون کشون به طرف انبار بردن بومگیو رو توی انبار تاریک روی یه صندلی بسته بودن ...
در انبار باز شد و بومگیو تونست یونجون رو ببینه که به سمتش میاد ...
یونجون آمد کنارش ایستاد به حرف آمد ...
" خوب چطور میگذره می خواهی بدونی سر پیچی کردن از حرف من چه عواقبی داره؟"
بومگیو سرش و بلند کرد و به یونجون نگاه کرد با خشم غرید ...
" دهنتو ببند عوضی حالم ازت بهم میخوره"
یونجون تک خندای کرد چطور توی همچین شرایطی هم چرند میگه شاید واقعا نگه داشتم این پسر کنار خودش اشتباه بود شاید هم نه ....
یونجون گفت...
" پس حالت ازم بهم میخوره ؟!"
" اره حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم یونجون "
یونجون نیشخندی زد و توی یک حرکت موهای پسر رو توی دستش گرفت و به سمت عقب کشید ...
با دندون های چفت شده غرید
" نشونت میدم بومگیو حالان بهت می فهمونم که رفتارم چقدر با تو خوب بود که حالان دیگه خرابش کردی "
موهای پسر رو محکم ول کرد سیلی محکمی توی صورتش کوبید که صورتش به یک سمت هدایت شد ...
به سمت یکی از کمد ها رفت و در آن را باز کرد بومگیو داشت نگاه میکرد که یونجون چیکار میکنه یونجون وقتی در کمد را باز کرد بومگیو دید که چقدر پر از وسایل شکنجه هست بومگیو با دیدن اون وسایل کمی ترسید و گفت ...
" چیه خواهی چیکار کنی یونجون ؟!"
" میفهمی وقتشه که یکم پسر کوچولو رو ادب کنم هوم"
یونجون از کمد یکی از وسایل شکنجه را برداشت. و به سمت بومگیو حرکت کرد ...
ادامه دارد ......
۱.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.