پارت126
#پارت126
تو همین فکرا بودم که صدای پر استرس تینا رو شنیدم:
مهسا بلند شو بریم!
با تعجب گفتم: وا؟! چرا اخه بذار بشنیم به این هوا احتیاج دارم...
از جاش بلند شد دستمو گرفت لبخند پر استرسی زد:
خب میریم یه پارک دیگه!
مشکوک پرسیدم: چرا اینجوری میکنی این پارک و اون پارک داره من میخوام اینجا باشم!
تینا: وای میگم بیا بریم بگو چشم دیگه!
به ناچار از جام بلند شدم کیفمو رو شونه م انداختم همین که سرمو بلند کردم....
(آرش)
با غیض به دخترایی نگاه کردم که کیوان خان اونا رو آورده برای شرکت. یه نگاه به خودش انداختم...
که داشت با خوشحالی به دخترا نگاه میکرد با دست به اقای امانی اشاره کردم که
اون دخترا رو از اتاق ببره بیرون، بعد از چند دقیقه اتاق خالی شد کیوان با ذوق از جاش بلند شد با ذوق گفت:
آره همینه، باید به من افتخار کنی که همچین مدلایی برات آوردم. زود باش بهم افتخار کن...
بعد دستشو گذاشت رو سینه ش یکم رو زانوش خم شد. ریلکس از جام بلند شدم آروم آروم سمتش قدم برداشتم.
دستمو بالا بردم محکم کوبیدم پشت گردنش فوری سر جاش صاف شد با چشمای گرد شده نگام کرد چشمام ریز کردم:
به چیت افتخار کنم به این عجوزه هایی که برام آوردی؟ خودشون 20 کیلو هستن آرایش صورتشون 40 کیلو. خدا عمل جراحی هم براشون حفظ کنه...
دستمو رو تخت سینه ش کوبیدم:
اینا به درد من نمیخوره برگرد دنبال دخترای طبیعی... من اینا رو نمیخوام!
با لب و لوچه آویزون بهم نگاه کرد چشماش رو هم گذاشت:
خب من چیکار کنم. تو این یه ماه هر چی دختر دیدم بهشون پیشنهاد دادم م...
پریدم وسط حرفش: پیشنهاد چی؟!
پوکر نگام کرد: پیشنهاد کار چی فکر کردی من پسر هوس بازی نیستم...
بعد از تموم شدن حرفش تک خنده ایی کرد.
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم؛ بله شما راست میگید قربان بنده جسارت کردم ادامه بدین!
همین طور که رو مبل مینشست پاشو رو پا انداخت با غرور ساختی ادامه داد:
هیچی دیگه بهشون پیشنهاد میدادم اول یکم ناز و عشوه میومدن بعد قبول میکردن!
اخمامو تو هم کشیدم به در اتاق اشاره کردم:
تا وقتی چندتا مدل درست حسابی پیدا نکردی جلو چشمم نیا!
یه نگاه به من یه نگاه به دستم انداخت مثله خنگا گفت: یعنی برم؟!
عصبی گفتم: به اندازه کافی اعصابم از دست اون دخترا خورده برو نبینمت...
وقتی دید که کاملا جدیم آروم از جاش بلند شد یه نگاه به من انداخت از اتاق بیرون رفت..
(مهسا)
با تعجب به صحنه ی روبه روم نگاه کردم نه این امکان نداره. چشمام داره اشتباه میبینه، چند بار پلک زدم ولی کاملا واقعی بود..
کل پارک دور سرم میچرخید داشتم میوفتاد که ...
میخواستم بیوفتم که تینا دستمو گرفت قدرت موندن رو پامو نداشتم. وقتی حالمو دید آروم منو برد سمت نیمکت کمکم کرد که بشینم...
بعد از چند دقیقه تازه مغم فرمان داد که چی شده. رو کردم سمت تینا با تعجب گفتم:
دی...دیدی توام دیدی یا من اشتباه کردم.
تو چشماش زل زدم با صدایی که التماس توش موج میزد گفتم:
بگو که من اشتباه کردم... بگو که من چشمام اشتباه دیده؟!
سرشو پایین انداخت از این سکوت تینا عصبی شدم داد زدم:
لعنتی بگو که اشتباه کردم بگووو
با داد من توجه چند نفری که نزدیکمون بودن سمتمون جلب شد اما من برام مهم نبود. این مهم بود که تایید کنه چیزایی که دیدم تحقیقت نداره.
چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم:
پس بخاطر همین میخواستی منو از پارک ببری؟ که نببینمش؟ که نبیینم مردی که یک ماه پیش ماله من بود، دستاش تو دستای من بود الان ماله یکی دیگه ست!
آروم تر از قبل ادامه دادم: ولی دیدم...!
دستمو گرفت با بغض گفت:
الهی قربونت بره توروخدا خودتو اذیت نکن. ارزش نداره اون لیاقت تورو نداشت همیجا فراموش کن... فراموش کن که حامد رو با اون دختره دیدی.
بی توجه بهش. سرمو بلند کردم تو چشماش زل زدم با لبخند تلخی که رو لبام بود گفتم:
دیدی باهم چه خوش بودن. حامد داشت پشمک میذاشت دهنش یعنی به این راحتی منو فراموش کرده؟! یعنی به این راحتی منو از قلبش انداخت بیرون. مگه نمیگفت که عاشقمه پس چی شد؟!
نتونستم تحمل کنم به آغوش تینا پناه بردم سرمو رو سینه ش گذاشتم. اجازه دادم اشکامو راه خودشو پیدا کنه! یه دستشو رو کمرم و دست دیگه شو موهام گذاشت.
دستشو رو کمرم حرکت داد با لحن دلم گرم کننده ایی گفت:
آروم عزیزدلم. آروم باش! میدونم سخته اما تو باید قوی باشی مطمئن باش همه چی درست میشه همه چی!
بعد از چند دقیقه که آروم شدم از بغلش بیرون اومدم دستی به چشمام کشیدم اشکامو پاک کردم.
یه لبخند غمگین بهش زدم: آره راست میگی باید قوی باشم.
بعد از تموم شدن حرفم از جام بلند شدم همزمان با من تینا هم بلند شد.
نگران گفت: بهتری؟!
غمگین گفتم: سعی میکنم بهتر باشم! خودمو میزنم به بیخیالی. حامد واسه من مرد... حالا بیا بریم غروب ش
تو همین فکرا بودم که صدای پر استرس تینا رو شنیدم:
مهسا بلند شو بریم!
با تعجب گفتم: وا؟! چرا اخه بذار بشنیم به این هوا احتیاج دارم...
از جاش بلند شد دستمو گرفت لبخند پر استرسی زد:
خب میریم یه پارک دیگه!
مشکوک پرسیدم: چرا اینجوری میکنی این پارک و اون پارک داره من میخوام اینجا باشم!
تینا: وای میگم بیا بریم بگو چشم دیگه!
به ناچار از جام بلند شدم کیفمو رو شونه م انداختم همین که سرمو بلند کردم....
(آرش)
با غیض به دخترایی نگاه کردم که کیوان خان اونا رو آورده برای شرکت. یه نگاه به خودش انداختم...
که داشت با خوشحالی به دخترا نگاه میکرد با دست به اقای امانی اشاره کردم که
اون دخترا رو از اتاق ببره بیرون، بعد از چند دقیقه اتاق خالی شد کیوان با ذوق از جاش بلند شد با ذوق گفت:
آره همینه، باید به من افتخار کنی که همچین مدلایی برات آوردم. زود باش بهم افتخار کن...
بعد دستشو گذاشت رو سینه ش یکم رو زانوش خم شد. ریلکس از جام بلند شدم آروم آروم سمتش قدم برداشتم.
دستمو بالا بردم محکم کوبیدم پشت گردنش فوری سر جاش صاف شد با چشمای گرد شده نگام کرد چشمام ریز کردم:
به چیت افتخار کنم به این عجوزه هایی که برام آوردی؟ خودشون 20 کیلو هستن آرایش صورتشون 40 کیلو. خدا عمل جراحی هم براشون حفظ کنه...
دستمو رو تخت سینه ش کوبیدم:
اینا به درد من نمیخوره برگرد دنبال دخترای طبیعی... من اینا رو نمیخوام!
با لب و لوچه آویزون بهم نگاه کرد چشماش رو هم گذاشت:
خب من چیکار کنم. تو این یه ماه هر چی دختر دیدم بهشون پیشنهاد دادم م...
پریدم وسط حرفش: پیشنهاد چی؟!
پوکر نگام کرد: پیشنهاد کار چی فکر کردی من پسر هوس بازی نیستم...
بعد از تموم شدن حرفش تک خنده ایی کرد.
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم؛ بله شما راست میگید قربان بنده جسارت کردم ادامه بدین!
همین طور که رو مبل مینشست پاشو رو پا انداخت با غرور ساختی ادامه داد:
هیچی دیگه بهشون پیشنهاد میدادم اول یکم ناز و عشوه میومدن بعد قبول میکردن!
اخمامو تو هم کشیدم به در اتاق اشاره کردم:
تا وقتی چندتا مدل درست حسابی پیدا نکردی جلو چشمم نیا!
یه نگاه به من یه نگاه به دستم انداخت مثله خنگا گفت: یعنی برم؟!
عصبی گفتم: به اندازه کافی اعصابم از دست اون دخترا خورده برو نبینمت...
وقتی دید که کاملا جدیم آروم از جاش بلند شد یه نگاه به من انداخت از اتاق بیرون رفت..
(مهسا)
با تعجب به صحنه ی روبه روم نگاه کردم نه این امکان نداره. چشمام داره اشتباه میبینه، چند بار پلک زدم ولی کاملا واقعی بود..
کل پارک دور سرم میچرخید داشتم میوفتاد که ...
میخواستم بیوفتم که تینا دستمو گرفت قدرت موندن رو پامو نداشتم. وقتی حالمو دید آروم منو برد سمت نیمکت کمکم کرد که بشینم...
بعد از چند دقیقه تازه مغم فرمان داد که چی شده. رو کردم سمت تینا با تعجب گفتم:
دی...دیدی توام دیدی یا من اشتباه کردم.
تو چشماش زل زدم با صدایی که التماس توش موج میزد گفتم:
بگو که من اشتباه کردم... بگو که من چشمام اشتباه دیده؟!
سرشو پایین انداخت از این سکوت تینا عصبی شدم داد زدم:
لعنتی بگو که اشتباه کردم بگووو
با داد من توجه چند نفری که نزدیکمون بودن سمتمون جلب شد اما من برام مهم نبود. این مهم بود که تایید کنه چیزایی که دیدم تحقیقت نداره.
چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم:
پس بخاطر همین میخواستی منو از پارک ببری؟ که نببینمش؟ که نبیینم مردی که یک ماه پیش ماله من بود، دستاش تو دستای من بود الان ماله یکی دیگه ست!
آروم تر از قبل ادامه دادم: ولی دیدم...!
دستمو گرفت با بغض گفت:
الهی قربونت بره توروخدا خودتو اذیت نکن. ارزش نداره اون لیاقت تورو نداشت همیجا فراموش کن... فراموش کن که حامد رو با اون دختره دیدی.
بی توجه بهش. سرمو بلند کردم تو چشماش زل زدم با لبخند تلخی که رو لبام بود گفتم:
دیدی باهم چه خوش بودن. حامد داشت پشمک میذاشت دهنش یعنی به این راحتی منو فراموش کرده؟! یعنی به این راحتی منو از قلبش انداخت بیرون. مگه نمیگفت که عاشقمه پس چی شد؟!
نتونستم تحمل کنم به آغوش تینا پناه بردم سرمو رو سینه ش گذاشتم. اجازه دادم اشکامو راه خودشو پیدا کنه! یه دستشو رو کمرم و دست دیگه شو موهام گذاشت.
دستشو رو کمرم حرکت داد با لحن دلم گرم کننده ایی گفت:
آروم عزیزدلم. آروم باش! میدونم سخته اما تو باید قوی باشی مطمئن باش همه چی درست میشه همه چی!
بعد از چند دقیقه که آروم شدم از بغلش بیرون اومدم دستی به چشمام کشیدم اشکامو پاک کردم.
یه لبخند غمگین بهش زدم: آره راست میگی باید قوی باشم.
بعد از تموم شدن حرفم از جام بلند شدم همزمان با من تینا هم بلند شد.
نگران گفت: بهتری؟!
غمگین گفتم: سعی میکنم بهتر باشم! خودمو میزنم به بیخیالی. حامد واسه من مرد... حالا بیا بریم غروب ش
۱۰.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.