پارت128
#پارت128
متفکر گفتم: اممم خب آره.
سرمو بلند کردم دیدم با چشمایی که داره از حدقه میزنه بیرون بهم نگاه میکنه!
اخ که چقدر دوست دارم اون چشماتو از کاسه در بیارم چقدر دوست دارم نابودت کنم همین جوری که تو منو نابود کردی!
دستمو مشت کردم که به خودم مسلط شم خنده پر عشوه ایی کردم:
چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟!
به خودش اومد سرشو به معنی هیچی تکون داد.
من که میدونم چته مار هفت خط از این رفتار من تعجب کردی... انتظار چنین رفتاری رو از من نداشتی.
(حسام)
با تعجب به مهسا نگاه کردم. واقعا از رفتارش شوکه شدم بودم انتظار این رفتار رو ازش نذاشتم.
ولی مطمئنم کاسه ایی زیر نیم کاسه ست باید مراقب باشم گول شو نخورم. اما من چطور بهش بی تفاوت باشم وقتی که بعد از سال ها دارم توجه شو نسبت به خودم میبینم.
با یه با اجازه از جاش بلند شد رفت تو اتاقش. خاله هم شروع به تعریف اتفاقات این مدت...
اگه بگم هیچی از حرفاش نفهمیدم دروغ نگفتم فقط بخاطر اینکه متوجه حواس پرتی من نشه سرمو به نشونه تایید تکون میدادم.
در اصل تمام حواسم به در اتاق مهسا بود منتظر بودم بیاد بیرون به این محبتش نیاز داشتم.
با صدای زنگ خونه خاله یه ببخشید گفت و رفت در باز کنه. یه نگاه به رفتن خاله و یه نگاه به اتاق مهسا انداختم. مردود بودم برم اتاقش یا نه... با یه تصمیم آنی از جام بلند شدم.
آروم قدم برداشتم طرف اتاقش دستمو بلند کردم دو تقه به در زدم اما هر چقدر که صبر کردم صدایی نشنیدم با استرس دستمو رو دستگیره گذاشتم
دستگیره رو به پایین کشیدم در با تیکی باز شد.
آروم در رو کشید وارد اتاق شدم مهسا پشت به من جلو آینه وایستاد بود داشت موهای بلندشو رو میبست.
آروم بهش نزدیک شدم از تو آینه بهم نگاه کرد سرجام وایستادم.
راستش میترسیدم جلو برم، شروع کنه به داد و هورا کردن... نگاه شو از آینه گرفت سمتم برگشت نمیدونم قیافه م چطور بودکه با دیدنم پخی زد زیر خنده!
از خندش منم به خنده افتاد با خنده گفتم:
چیه؟! چرا اینجوری میخندی؟!
بعد از چند دقیقه خندش قطع شد. دستشو تو موهاش برد چشمای خمارشو خمار تر کرد با ناز شروع کرد به بازی با موهاش...
آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم تک خنده ایی کرد با لوندی سمتم قدم برداشت. رو به روم وایستاد دستشو با ناز بلند کرد رو شونه م گذاشت...
فاصله بیینمونو از بین برد کامل خودشو بهم چسبوند کم کم داشت حسای مردانه فعال میشد.
اون یکی دستشم رو سینه م گذاشت خمار زل زد تو چشمام.
لب زدم: میخوای دیوونه م کنی؟!
خنده پر عشوه ایی کرد مثله خودم لب زد: تو که دیوونه بودی!
کم کم داشت چشمام خمار میشد سرمو نزدیک بردم در همون هین گفتم: دیوونگی اصلیمو ندیدی...
سرمو بیشتر نزدیک بردم نگاه مو از چشماش گرفتم به لباش دوختم. دقیقا لبام با لباش دو میل فاصله داشت.
میخواستم اون فاصله کم هم از بین ببرم که خودشو عقب کشید...
(مهسا)
به حسام نگاه کردم که هر لحظه سرش نزدیک تر میشد... نه نباید میذاشتم که ببوسدم
تو لحظه اخر خودمو عقب کشیدم. چشماشو باز کرد با تعجب بهم نگاه کرد.
لبخند پر استرسی بهش زدم آب دهنمو پر سر وصدا قورت دادم:
خب..چیزه الان وقت اون کارا نیست ممکنه مامان بیاد...
خمار نزدیکم اومد چند قدم عقب رفتم:
حسام صدامو میشنوی؟ میگم ممکنه مامان بیاد.
بدون اینکه جوابمو بده هی بهم نزدیک تر میشد انقدر عقب رفتم که اخرش خوردم به کمد.
از فرصت استفاده کرد با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند دستاشو دو طرفم رو کمد گذاشت.
با لحنی که شهوت توش موج میزد گفت: از دست من فرار میکنی؟! میدونی که بی طاقتتم؟! میدونی که با هر حرکت تو اختیارمو از دست میدم... پس چرا منو تو خماری میذاری؟!
دستو رو سینه ش گذاشتم سعی کردم به عقب هلش کردم ولی هر کاری کردم حتی یه میل هم تکون نخورد... یه لبخند یه وری زد سرشو نزدیک آورد...
سرمو کج کردم که نتونه ببوسدم ولی دست راستشو از کمد برداشت چونه مو گرفت...
کامل لبام غنچه شده بود و این کار برای اون راحت تر میکرد چشماشو بست سرشو باز نزدیک آورد همین که میخواست لباشو رو لبام بذار
همین که میخواست لباشو رو لبام بذاره...صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و این نشون میداد که مامان اومده.
انگار اونم صدا رو شنید که دستشو از رو صورتم برداشت به سرعت ازم جدا شد.
موهاشو مرتب کرد با عجله از اتاق رفت بیرون. با بسته شدن در نفسمو پر استرس بیرون دادم سر خوردم رو زمین نشستم.
فکرشو نمیکردم انقدر زود کنترلشو از دست بده. وای خدای من! دستامو بالا آوردم با غیض به دستام نگاه کردم.
حتی تصورشم وحشتناکه که اون عوضی دستمو گرفته. دستامو رو صورتم گذاشتم.
حس میکردم نجس شدم، حس میکردم آلوده به گناه شدم. بدتر از اون تصور اینکه اون کثافط میخواست لبامو ببوسه! چهار ستون بدنمو میلرزوند.
از جام بلند
متفکر گفتم: اممم خب آره.
سرمو بلند کردم دیدم با چشمایی که داره از حدقه میزنه بیرون بهم نگاه میکنه!
اخ که چقدر دوست دارم اون چشماتو از کاسه در بیارم چقدر دوست دارم نابودت کنم همین جوری که تو منو نابود کردی!
دستمو مشت کردم که به خودم مسلط شم خنده پر عشوه ایی کردم:
چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟!
به خودش اومد سرشو به معنی هیچی تکون داد.
من که میدونم چته مار هفت خط از این رفتار من تعجب کردی... انتظار چنین رفتاری رو از من نداشتی.
(حسام)
با تعجب به مهسا نگاه کردم. واقعا از رفتارش شوکه شدم بودم انتظار این رفتار رو ازش نذاشتم.
ولی مطمئنم کاسه ایی زیر نیم کاسه ست باید مراقب باشم گول شو نخورم. اما من چطور بهش بی تفاوت باشم وقتی که بعد از سال ها دارم توجه شو نسبت به خودم میبینم.
با یه با اجازه از جاش بلند شد رفت تو اتاقش. خاله هم شروع به تعریف اتفاقات این مدت...
اگه بگم هیچی از حرفاش نفهمیدم دروغ نگفتم فقط بخاطر اینکه متوجه حواس پرتی من نشه سرمو به نشونه تایید تکون میدادم.
در اصل تمام حواسم به در اتاق مهسا بود منتظر بودم بیاد بیرون به این محبتش نیاز داشتم.
با صدای زنگ خونه خاله یه ببخشید گفت و رفت در باز کنه. یه نگاه به رفتن خاله و یه نگاه به اتاق مهسا انداختم. مردود بودم برم اتاقش یا نه... با یه تصمیم آنی از جام بلند شدم.
آروم قدم برداشتم طرف اتاقش دستمو بلند کردم دو تقه به در زدم اما هر چقدر که صبر کردم صدایی نشنیدم با استرس دستمو رو دستگیره گذاشتم
دستگیره رو به پایین کشیدم در با تیکی باز شد.
آروم در رو کشید وارد اتاق شدم مهسا پشت به من جلو آینه وایستاد بود داشت موهای بلندشو رو میبست.
آروم بهش نزدیک شدم از تو آینه بهم نگاه کرد سرجام وایستادم.
راستش میترسیدم جلو برم، شروع کنه به داد و هورا کردن... نگاه شو از آینه گرفت سمتم برگشت نمیدونم قیافه م چطور بودکه با دیدنم پخی زد زیر خنده!
از خندش منم به خنده افتاد با خنده گفتم:
چیه؟! چرا اینجوری میخندی؟!
بعد از چند دقیقه خندش قطع شد. دستشو تو موهاش برد چشمای خمارشو خمار تر کرد با ناز شروع کرد به بازی با موهاش...
آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم تک خنده ایی کرد با لوندی سمتم قدم برداشت. رو به روم وایستاد دستشو با ناز بلند کرد رو شونه م گذاشت...
فاصله بیینمونو از بین برد کامل خودشو بهم چسبوند کم کم داشت حسای مردانه فعال میشد.
اون یکی دستشم رو سینه م گذاشت خمار زل زد تو چشمام.
لب زدم: میخوای دیوونه م کنی؟!
خنده پر عشوه ایی کرد مثله خودم لب زد: تو که دیوونه بودی!
کم کم داشت چشمام خمار میشد سرمو نزدیک بردم در همون هین گفتم: دیوونگی اصلیمو ندیدی...
سرمو بیشتر نزدیک بردم نگاه مو از چشماش گرفتم به لباش دوختم. دقیقا لبام با لباش دو میل فاصله داشت.
میخواستم اون فاصله کم هم از بین ببرم که خودشو عقب کشید...
(مهسا)
به حسام نگاه کردم که هر لحظه سرش نزدیک تر میشد... نه نباید میذاشتم که ببوسدم
تو لحظه اخر خودمو عقب کشیدم. چشماشو باز کرد با تعجب بهم نگاه کرد.
لبخند پر استرسی بهش زدم آب دهنمو پر سر وصدا قورت دادم:
خب..چیزه الان وقت اون کارا نیست ممکنه مامان بیاد...
خمار نزدیکم اومد چند قدم عقب رفتم:
حسام صدامو میشنوی؟ میگم ممکنه مامان بیاد.
بدون اینکه جوابمو بده هی بهم نزدیک تر میشد انقدر عقب رفتم که اخرش خوردم به کمد.
از فرصت استفاده کرد با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند دستاشو دو طرفم رو کمد گذاشت.
با لحنی که شهوت توش موج میزد گفت: از دست من فرار میکنی؟! میدونی که بی طاقتتم؟! میدونی که با هر حرکت تو اختیارمو از دست میدم... پس چرا منو تو خماری میذاری؟!
دستو رو سینه ش گذاشتم سعی کردم به عقب هلش کردم ولی هر کاری کردم حتی یه میل هم تکون نخورد... یه لبخند یه وری زد سرشو نزدیک آورد...
سرمو کج کردم که نتونه ببوسدم ولی دست راستشو از کمد برداشت چونه مو گرفت...
کامل لبام غنچه شده بود و این کار برای اون راحت تر میکرد چشماشو بست سرشو باز نزدیک آورد همین که میخواست لباشو رو لبام بذار
همین که میخواست لباشو رو لبام بذاره...صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و این نشون میداد که مامان اومده.
انگار اونم صدا رو شنید که دستشو از رو صورتم برداشت به سرعت ازم جدا شد.
موهاشو مرتب کرد با عجله از اتاق رفت بیرون. با بسته شدن در نفسمو پر استرس بیرون دادم سر خوردم رو زمین نشستم.
فکرشو نمیکردم انقدر زود کنترلشو از دست بده. وای خدای من! دستامو بالا آوردم با غیض به دستام نگاه کردم.
حتی تصورشم وحشتناکه که اون عوضی دستمو گرفته. دستامو رو صورتم گذاشتم.
حس میکردم نجس شدم، حس میکردم آلوده به گناه شدم. بدتر از اون تصور اینکه اون کثافط میخواست لبامو ببوسه! چهار ستون بدنمو میلرزوند.
از جام بلند
۱۰.۹k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.