پارت125
#پارت125
کاری که گفتم رو انجام بده انقدرم مثله دخترا غر غر نکن...
ادعای منو در آورد: بدبخت به زنت گودزیلا
یه قدم سمتش برداشتم که مثله جت از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم نگاه مو دوختم بیرون...
(مهسا)
(یک ماه بعد)
از کافینت بیرون اومدم یه نگاه به تینا انداختم دستمو گرفت با لحن دلم گرم کننده ایی گفت:
عشقم خودتو ناراحت نکن. اشکال نداره این دفعه قبول نشدی ایشالله سال بعد...
پوزخندی زدم: میدونی چیه؟!
کنجکاو پرسید: چیه؟!
یه نگاه به آسمون کردم: بعضی وقتا فکر میکنم خدا هم منو فراموش کرده. من برای امتحان کلی درس خوندم کلی خودمو اماده کردم ولی اخرش چی شد؟!
غمگین بهم نگاه کرد تو چشماش زل زدم : اینجوری نگاه نکن من میخواستم دانشگاه قبول شم در کنار دانشگاه رفتن هم یه جا مشغول کار شم لاقل سرباری واسه خانوادم نباشم ولی همه چی بهم ریخت...
ابرویی بالا انداختم: بیخیال بیا بریم، من به این دردا عادت دارم ...!
باهم سمت پارک همیشگی رفتیم رو یکی از نیمکتا نشستیم. یاد روزی افتادم که حامد تو همین پارک
ازم خواست که پیشنهادشو قبول کنم. گفت که رازت هر چی باشه قبول میکنم ولی چی شد؟! اون از خدا بی خبر همه چی رو بهم ریخت...!
جالب اینجاست که یه ماه گذشته اصلا خونه مون نیومده.
با صدای تینا سرمو بلند کردم نگاه مو دوختم به چشماش.
تینا: از حسام چه خبر؟
شونه ایی بالا انداختم: هیچ این یه ماه کلا ازش خبری نشده!
حرصی گفت: بره بمیر پسره احمق اشغال، حالم از چنین پسرایی بهم میخوره... دلم میخواد گردنشو خورد کنم.
به حرص خوردناش یه لبخند زدم. راستش تمام جریان رو واسه تینا تعریف کرده بودم گفته بودم که حسام این دروغا به حامد گفته البته ناگفته نماند هیچ حرفی در رابطه با راز و تجاوزی که بهم شده بهش نگفتم...!
فقط در مورد دردغ اون اشغال بهش بگفتم و عکسایی که فتوشاپ کرده بود...
تینا: اون حامد اشغال چی اون چرا باور کرد وای خدا وقتی بهش فکر میکنم دیوونه میشم!
مهسا: منم جای اون بودم اون عکسا رو میدیدم باور میکردم ولی...
یه نفس عمیق کشیدم: ولی اگه عشقم بهش واقعی بود بخاطر اینکه از دستش ندم لاقل یه فرصت بهش میدادم که بی گناهی خودشو ثابت کنه! حامد در حقم بد کرد تینا حالا میفهمم که عشقش به من واقعی نبوده بلکه از رو هوس بوده...!
دستمو گرفت: الهی بمیرم ولش کن بهشون فکر نکن ولی یه چیزی!
سوالی بهش نگاه کردم،آب دهنشو قورت داد :
نمیخوای این کار حسام رو جبران کنی؟
نگاه مو ازش گرفتم به رو به روم خیره شدم:
اون شب که حامد ترکم کرد قسم خوردم که به بدترین شکل ممکن از حسام انتقام بگیرم تا حالا هر چی که سکوت کردم بسه!
هر چی که توهین کردن شنیدم و دم نزدم بسه! پای عهدی که با خودم بستم میمونم به بدترین شکل از حسام انتقام میگیرم...
آروم زمزمه کردم: بد بازی رو شروع کردی حسام خان بد....
کاری که گفتم رو انجام بده انقدرم مثله دخترا غر غر نکن...
ادعای منو در آورد: بدبخت به زنت گودزیلا
یه قدم سمتش برداشتم که مثله جت از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم نگاه مو دوختم بیرون...
(مهسا)
(یک ماه بعد)
از کافینت بیرون اومدم یه نگاه به تینا انداختم دستمو گرفت با لحن دلم گرم کننده ایی گفت:
عشقم خودتو ناراحت نکن. اشکال نداره این دفعه قبول نشدی ایشالله سال بعد...
پوزخندی زدم: میدونی چیه؟!
کنجکاو پرسید: چیه؟!
یه نگاه به آسمون کردم: بعضی وقتا فکر میکنم خدا هم منو فراموش کرده. من برای امتحان کلی درس خوندم کلی خودمو اماده کردم ولی اخرش چی شد؟!
غمگین بهم نگاه کرد تو چشماش زل زدم : اینجوری نگاه نکن من میخواستم دانشگاه قبول شم در کنار دانشگاه رفتن هم یه جا مشغول کار شم لاقل سرباری واسه خانوادم نباشم ولی همه چی بهم ریخت...
ابرویی بالا انداختم: بیخیال بیا بریم، من به این دردا عادت دارم ...!
باهم سمت پارک همیشگی رفتیم رو یکی از نیمکتا نشستیم. یاد روزی افتادم که حامد تو همین پارک
ازم خواست که پیشنهادشو قبول کنم. گفت که رازت هر چی باشه قبول میکنم ولی چی شد؟! اون از خدا بی خبر همه چی رو بهم ریخت...!
جالب اینجاست که یه ماه گذشته اصلا خونه مون نیومده.
با صدای تینا سرمو بلند کردم نگاه مو دوختم به چشماش.
تینا: از حسام چه خبر؟
شونه ایی بالا انداختم: هیچ این یه ماه کلا ازش خبری نشده!
حرصی گفت: بره بمیر پسره احمق اشغال، حالم از چنین پسرایی بهم میخوره... دلم میخواد گردنشو خورد کنم.
به حرص خوردناش یه لبخند زدم. راستش تمام جریان رو واسه تینا تعریف کرده بودم گفته بودم که حسام این دروغا به حامد گفته البته ناگفته نماند هیچ حرفی در رابطه با راز و تجاوزی که بهم شده بهش نگفتم...!
فقط در مورد دردغ اون اشغال بهش بگفتم و عکسایی که فتوشاپ کرده بود...
تینا: اون حامد اشغال چی اون چرا باور کرد وای خدا وقتی بهش فکر میکنم دیوونه میشم!
مهسا: منم جای اون بودم اون عکسا رو میدیدم باور میکردم ولی...
یه نفس عمیق کشیدم: ولی اگه عشقم بهش واقعی بود بخاطر اینکه از دستش ندم لاقل یه فرصت بهش میدادم که بی گناهی خودشو ثابت کنه! حامد در حقم بد کرد تینا حالا میفهمم که عشقش به من واقعی نبوده بلکه از رو هوس بوده...!
دستمو گرفت: الهی بمیرم ولش کن بهشون فکر نکن ولی یه چیزی!
سوالی بهش نگاه کردم،آب دهنشو قورت داد :
نمیخوای این کار حسام رو جبران کنی؟
نگاه مو ازش گرفتم به رو به روم خیره شدم:
اون شب که حامد ترکم کرد قسم خوردم که به بدترین شکل ممکن از حسام انتقام بگیرم تا حالا هر چی که سکوت کردم بسه!
هر چی که توهین کردن شنیدم و دم نزدم بسه! پای عهدی که با خودم بستم میمونم به بدترین شکل از حسام انتقام میگیرم...
آروم زمزمه کردم: بد بازی رو شروع کردی حسام خان بد....
۷.۴k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.