پارت127
#پارت127
دم که داشت مثله بچه دو ساله ها پشمک میخورد. دور دهنش کلا پشمکی شده بود.
انگار سنگینی نگاه مو حس کرد نگاه شو از پشمک ها گرفت بهم نگاه کرد با چشم اشاره کرد که چیه؟!
شونه ایی به معنای هیچی بالا انداختم اونم بیخیال شروع به خوردن پشمک.
اخمامو تو هم کشیدم: تو چرا اینطوری میخوری؟ انگار که حامله ایی آروم بخور...!
شیطون نگام کرد: ایش شوهر بد مگه نمیدونی دوتا از بچه هات تو شکممه!
لحنش انقدر با مزه بود که نتونستم تحمل کنم با صدای بلند زدم زیر خنده.. با خنده انگشت اشاره شو رو دماغش گذاشت.
شقایق: هیس چته؟
خندم قطع شد جدی گفتم: بسه دیگه! بلند شو برسونمت خونه...
شقایق: نمیخواد خودم میرم!
اخمامو تو هم کشیدم: حرف نباشه میرسونمت.
ذوق زده دستاشو بهم کوبید اومد کنارم دستاشو دور بازوم حلقه کرد آروم قدم بر داشتیم طرف خروجی پارک.
شقایق داشت از خاطرات سفری که دبی رفته بود تعریف میکرد منم سرمو پایین انداخته بودم داشتم به حرفش گوش میدادم.
نزدیک خروجی پارک بودیم که ناخداگاه سرمو بلند کردم با دیدن دو جفت چشم آشنا شوکه زده سرجام وایستادم...
(حسام)
رو مبل نشستم دستی تو موهام کشیدم با یه لبخند پر استرس رو به خاله که داشت میرفت تو آشپزخونه گفتم:
چیزه خاله، مهسا کجاست؟!
خاله تک خنده ایی کرد: الهی دلتنگ مهسایی؟!
یه لبخند پر استرس زدم: آره!
وارد آشپزخونه شد: با دوستش رفتن بیرون الاناست که بیاد!
سرمو تکون دادم. راستش از رو به رو شدن با مهسا هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم. میدونم در حقش بد کردم ولی خب
چاره ایی نداشتم. اگه اون کار رو انجام نمیدادم برای همیشه از دستش میدادم اما امیدوارم که رفتارش خیلی تند نباشه! و کاری نکنه که خاله اینا بویی ببرند.
این یه ماه گذشته رو پیش شاهین بودم به خاله هم گفتم پادگان میمونم.
با صدای خاله به خودم اومدم بهش نگاهی انداختم سینی چایی رو جلوم گرفته بود..
لبخندی بهش زدم یه استکان چایی با یه شکلات برداشتم رو عسلی گذاشتم.
خاله رو مبل دو نفره نشست پاشو رو پا انداخت با تعجب به من نگاه کرد:
مشکلی پیش اومده پسرم؟!
بهش نگاه کردم: نه چه مشکلی اخه؟!
خاله: یه جوری هستی انگار استرس داری!
شونه ایی بالا انداختم: نه بابا چه استرسی!
(حامد)
با تعجب تو چشماش نگاه کردم. چشمای سبز رنگش روشن تر از همیشه بود. این نشون میداد که گریه کردم ولی برای چی؟!
نگاه ش بین من و شقایق در نوسان بود و در اخر رو دستای شقایق که دور بازوی من حلقه شده بود ثابت موند.
نگاه مو ازش گرفتم به شقایق نگاه کردم که با تعجب به مهسا و دوستش نگاه میکرد. دستمو بلند کردم دست شقایق رو از دور بازوم باز کرد.
بهم نگاه کرد مشکوک پرسید: خودشه؟!
آروم چشمامو رو هم گذاشتم دست شقایق گرفتم آروم از کنارشون رد شدیم...
(مهسا)
چشمامو بستم که نبینم مردی رو که یه روز در گوش من نوای عاشقانه زمزمه میکرد الان با بیخیالی
دست معشوقه شو گرفت و از کنارم رد شد... چشمامو بستم که بیش از این خورد نشم. شکسته نشم!
چشمامو بستم که به خودم ثابت کنم حامد برای همیشه رفت. اگه تا امروز امیدی برای برگشننش داشتم. از این لحظه به بعد دیگه هیچ امیدی ندارم.
چشمامو باز کردم و آروم از پارک خارج شدم...
آره راه منو حامد برای همیشه جدا شد برای همیشه! اول دوستی مون خوب بود اما اخرش...
(یک ساعت بعد)
کلید رو از تو جیب مانتوم در آوردم در خونه رو باز کردم وارد حیاط شدم در رو پشت سرم بستم.
خم شدم بند کفشام رو باز کنم که یه جفت کفش مردونه توجه مو جلب کرد یعنی کی میتونه باشه!؟
تند بند کفشامو باز کردم از پله ها بالا رفتم گوشمو به در ورودی خونه چسبوند.
صدای مامان رو شنید: یه جوری هستی انگار استرس داری!
حسام: نه بابا چه استرسی.
با شنیدن صدای حسام ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام. برای یه بارم شده شانس باهام یار بود.
روسری مو عقب کشیدم وارد خونه شدم. با صدای بلندی سلام کردم.
مامان و حسام هر دو برگشتن به من نگاه کردن جواب سلاممو دادن.
رفتم سمتشون رو مبل سه نفره رو به مامان و حسام نشستم هر دوشون با تعجب به من نگاه میکردن...
تک خنده ایی کردم رو به مامان گفتم :
چی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانی؟!
مامان شونه ایی بالا انداخت : نمیدونم عجبی!
یه چشمک بهش زدم رو کردم سمت حسام که داشت با چشماش قورتم میداد :
به به! پسرخاله عزیزم این یه ماه کجا بودی؟ خبری ازت نبود!
با تعجب گفت: یعنی واست مهمه که کجا بودم؟!
متفکر گفتم : اممم خب..
دم که داشت مثله بچه دو ساله ها پشمک میخورد. دور دهنش کلا پشمکی شده بود.
انگار سنگینی نگاه مو حس کرد نگاه شو از پشمک ها گرفت بهم نگاه کرد با چشم اشاره کرد که چیه؟!
شونه ایی به معنای هیچی بالا انداختم اونم بیخیال شروع به خوردن پشمک.
اخمامو تو هم کشیدم: تو چرا اینطوری میخوری؟ انگار که حامله ایی آروم بخور...!
شیطون نگام کرد: ایش شوهر بد مگه نمیدونی دوتا از بچه هات تو شکممه!
لحنش انقدر با مزه بود که نتونستم تحمل کنم با صدای بلند زدم زیر خنده.. با خنده انگشت اشاره شو رو دماغش گذاشت.
شقایق: هیس چته؟
خندم قطع شد جدی گفتم: بسه دیگه! بلند شو برسونمت خونه...
شقایق: نمیخواد خودم میرم!
اخمامو تو هم کشیدم: حرف نباشه میرسونمت.
ذوق زده دستاشو بهم کوبید اومد کنارم دستاشو دور بازوم حلقه کرد آروم قدم بر داشتیم طرف خروجی پارک.
شقایق داشت از خاطرات سفری که دبی رفته بود تعریف میکرد منم سرمو پایین انداخته بودم داشتم به حرفش گوش میدادم.
نزدیک خروجی پارک بودیم که ناخداگاه سرمو بلند کردم با دیدن دو جفت چشم آشنا شوکه زده سرجام وایستادم...
(حسام)
رو مبل نشستم دستی تو موهام کشیدم با یه لبخند پر استرس رو به خاله که داشت میرفت تو آشپزخونه گفتم:
چیزه خاله، مهسا کجاست؟!
خاله تک خنده ایی کرد: الهی دلتنگ مهسایی؟!
یه لبخند پر استرس زدم: آره!
وارد آشپزخونه شد: با دوستش رفتن بیرون الاناست که بیاد!
سرمو تکون دادم. راستش از رو به رو شدن با مهسا هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم. میدونم در حقش بد کردم ولی خب
چاره ایی نداشتم. اگه اون کار رو انجام نمیدادم برای همیشه از دستش میدادم اما امیدوارم که رفتارش خیلی تند نباشه! و کاری نکنه که خاله اینا بویی ببرند.
این یه ماه گذشته رو پیش شاهین بودم به خاله هم گفتم پادگان میمونم.
با صدای خاله به خودم اومدم بهش نگاهی انداختم سینی چایی رو جلوم گرفته بود..
لبخندی بهش زدم یه استکان چایی با یه شکلات برداشتم رو عسلی گذاشتم.
خاله رو مبل دو نفره نشست پاشو رو پا انداخت با تعجب به من نگاه کرد:
مشکلی پیش اومده پسرم؟!
بهش نگاه کردم: نه چه مشکلی اخه؟!
خاله: یه جوری هستی انگار استرس داری!
شونه ایی بالا انداختم: نه بابا چه استرسی!
(حامد)
با تعجب تو چشماش نگاه کردم. چشمای سبز رنگش روشن تر از همیشه بود. این نشون میداد که گریه کردم ولی برای چی؟!
نگاه ش بین من و شقایق در نوسان بود و در اخر رو دستای شقایق که دور بازوی من حلقه شده بود ثابت موند.
نگاه مو ازش گرفتم به شقایق نگاه کردم که با تعجب به مهسا و دوستش نگاه میکرد. دستمو بلند کردم دست شقایق رو از دور بازوم باز کرد.
بهم نگاه کرد مشکوک پرسید: خودشه؟!
آروم چشمامو رو هم گذاشتم دست شقایق گرفتم آروم از کنارشون رد شدیم...
(مهسا)
چشمامو بستم که نبینم مردی رو که یه روز در گوش من نوای عاشقانه زمزمه میکرد الان با بیخیالی
دست معشوقه شو گرفت و از کنارم رد شد... چشمامو بستم که بیش از این خورد نشم. شکسته نشم!
چشمامو بستم که به خودم ثابت کنم حامد برای همیشه رفت. اگه تا امروز امیدی برای برگشننش داشتم. از این لحظه به بعد دیگه هیچ امیدی ندارم.
چشمامو باز کردم و آروم از پارک خارج شدم...
آره راه منو حامد برای همیشه جدا شد برای همیشه! اول دوستی مون خوب بود اما اخرش...
(یک ساعت بعد)
کلید رو از تو جیب مانتوم در آوردم در خونه رو باز کردم وارد حیاط شدم در رو پشت سرم بستم.
خم شدم بند کفشام رو باز کنم که یه جفت کفش مردونه توجه مو جلب کرد یعنی کی میتونه باشه!؟
تند بند کفشامو باز کردم از پله ها بالا رفتم گوشمو به در ورودی خونه چسبوند.
صدای مامان رو شنید: یه جوری هستی انگار استرس داری!
حسام: نه بابا چه استرسی.
با شنیدن صدای حسام ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام. برای یه بارم شده شانس باهام یار بود.
روسری مو عقب کشیدم وارد خونه شدم. با صدای بلندی سلام کردم.
مامان و حسام هر دو برگشتن به من نگاه کردن جواب سلاممو دادن.
رفتم سمتشون رو مبل سه نفره رو به مامان و حسام نشستم هر دوشون با تعجب به من نگاه میکردن...
تک خنده ایی کردم رو به مامان گفتم :
چی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانی؟!
مامان شونه ایی بالا انداخت : نمیدونم عجبی!
یه چشمک بهش زدم رو کردم سمت حسام که داشت با چشماش قورتم میداد :
به به! پسرخاله عزیزم این یه ماه کجا بودی؟ خبری ازت نبود!
با تعجب گفت: یعنی واست مهمه که کجا بودم؟!
متفکر گفتم : اممم خب..
۱۰.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.