پارت124
#پارت124
شقایق یه حرکت هایی از خودش درمیاورد که حالمو بدتر از قبل میکرد..
حامد: خب بهتره من برم!
دستمو رو زانوم گذاشتم خواشتم بلند شم که دستمو گرفت:
میشه نری؟!
با تعجب گفتم : چرا؟!
سرشو جلو آورد تو چشمام زل زد : چون بهت احتیاج دارم ....
با تموم شدن حرفش لباشو گذاشت رو لبام شوکه زده بهش نگاه کردم چشماشو بسته بود.
آروم لباشو رو لبام حرکت میداد، بعد از چند دقیقه مغزم تازه فرمان داد که چه اتفاقی افتاده دستامو دور بازهاش حلقه کردم به شدت به عقب پرتش کردم
پرت شد رو مبل. داد زدم:
داشتی چه غلطی میکردی؟!
همین طور که نفس نفس میزد با پرویی گفت : هیچ عشقمو بوس میکردم!
پورخندی بهش زدم : هه عشق چی کشک چی؟ من نه بهت محبت الکی کردم نه چیزی پس چرت نگو...
صاف سرجاش نشست دستی تو موهاش کشید: به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟!
ناخداگاه ذهنم پر کشید سمت وقتی که تو کرمانشاه به مهسا برخوردم اون روز با دیدن چشماش دلم لرزید ولی امروز با دیدن چشمای بارونیش هیچ حسی جز نفرت نداشتم...!
یعنی به همین زودی عشقی که بهش داشتم تموم شد یا از همون اول هم عشقی در کار نبود؟!
با صدای شقایق به خودم اومدم نگاش کردم.
شقایق: حواست کجاست؟!
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم: هیچ جا!
دستی تو موهام کشیدم:
از اولشم نباید به تو زنگ میزدم و میومدم خونه ی شما کارم اشتباه بود!
از جاش بلند شد رو به روم وایستاد زل زد تو چشمام:
اتفاقا بهترین کار رو کردی میدونی چقدر دلتنگت بودم؟
نگاه مو از چشماش گرفتم همین طور که سالن خارج میشدم گفتم : مرسی به خاطر همه چی. خدانگهدار...
با دو خودشو بهم رسوند. پامو تند کردم خواستم در ورودی رو باز کنم که دستمو گرفت:
نرو خواهش میکنم میدونم اشتباه کردم نباید میبوسیدمت ولی بخدا دست خودم نبود! نرو قول میدم خطایی ازم سر نزنه.
کلافه نفسمو بیرون دادم نمیدونم چشماش چی داشت که ناخداگاه قبول کردم.
وقتی سکوتمو دید با خوشحالی دستاشو بهم کوبید جیغ زدم:
وای مرررسی عاشقتم که من...!
دستاشو دور بازوم حلقه کرد باهم رفتیم سمت سالن...
(حسام)
گوشی رو برداشتم شماره خاله رو گرفتم بعد از چندتا بوق صدای گرفتس پیچید تو گوشی.
خاله مریم: جانم پسرم؟
حسام: سلام خاله جان خوبی شما؟! چی شد مراسم عقد برگذار شد؟!
خاله: نه پسرم معلوم نیست اون پسره و مهسا چه اتفاقی براشون افتاد که کلا همه چی رو بهم ریختن. مهسا که مثله دیوونه ها با لباس عقدش تو اتاق نشسته و به یه نقطه زل زده! پدرشم داره دیوونه میشه هی میاد و میره زیر لب یه چیزی میگه!
رو مبل تک نفره نشستم پامو رو پا انداختم از اینکه همه چی اون طور که میخواستم پیش رفته بود تو پوست خودم نمیگنجیدم.
طوری که سعی کردم خودمو متعجب نشون بودم گفتم: چیییی؟ بهم خورد؟! یعنی چی اون پسره اشغال بیخود کرده مهسا رو ول کرده دیدید گفتم
به درد مهسا نمیخوره اینم نمونه ش!
خاله: نمیدونم والا من برم جلیل داره صدام میزنه فعلا خدافظ.
بدون اینکه بذاره چیزی بگم گوشی رو قطع کرد با یه لبخند عمیق رو صورتم گوشی رو قطع کردم...
زمزمه کردم: بهتر از این نمیشه!
با صدای چرخش کلید تو قفل در از جام بلند شدم رفتم تو راه رو شاهین در رو باز کرد
وارد خونه شد چند تا نایلون هم دستش بود چشمکی بهم زد:
کارا چطوره رفیق؟!
تک خنده ایی کردم پر انرژی گفتم: عالیه!
سمت آشپزخونه رفت: چقدرم عالیه!
پشت سرش رفتم تو آشپزخونه به اپن تکیه دادم:
باورم نمیشه نقشه همین طور که میخواستم پیش رفت عالی بود.
دم رفیقتم گرم که عکسا رو تایید کرد.
شاهین: خواهش، فقط یه چیزی حسام.
چشمامو ریز کردم: چی؟!
تیکه شو داد به یخچال : به نظرت بعد از این همه جریان مهسا تو رو قبول میکنه؟!
شونه ایی بالا انداختم: خب معلومه که نه... زمان میبره تا دلشو به دست بیارم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره...!
سرشو تکون داد و مشغول کار خودش شد.
(آرش)
با تعجب به کیوان نگاه کردم شیطون خندید و گفت:
چیه؟! چرا چشماتو اینجوری کردی؟ الان از کاسه میزنه بیرون
با دستم محکم زدم پشت گردنش که صدای بدی ایجاد کرد دستشو رو گردنش گذاشت داد زد:
هوی چته وحشی؟ گردنه هاا...! کیسه بکست نیست.
برو بابایی نثارش کردم از جام بلند شدم سمت پنجره سرتا سری تو اتاقم رفتم پرده رو کنار زدم
نگاه مو دوخت به منظره حیاط مون متفکر گفتم:
امم فکر بدی نیست. اما من میخوام مدلام ناشناخته باشن جوری که خودم بهشون پر و بال بدم
خودم به اوج شهرت برسونمشون!
کیوان: از کجا بیارم؟!
برگشتم سمتش تیکه مو دادم به پنجره :
خب این همه دختر تو خیابونای تهران هست. هر کدوم که به نظرت خوب میاد بهشون پیشنهاد بده یا قبول میکنن یا نمیکنند...
پوکر بهم نگاه کرد: همینم مونده برم تو خیابون علاف شم دنبال مدل برای تو!
مثله خودش پوکر نگاه ش کردم :
کاری که گفتم
شقایق یه حرکت هایی از خودش درمیاورد که حالمو بدتر از قبل میکرد..
حامد: خب بهتره من برم!
دستمو رو زانوم گذاشتم خواشتم بلند شم که دستمو گرفت:
میشه نری؟!
با تعجب گفتم : چرا؟!
سرشو جلو آورد تو چشمام زل زد : چون بهت احتیاج دارم ....
با تموم شدن حرفش لباشو گذاشت رو لبام شوکه زده بهش نگاه کردم چشماشو بسته بود.
آروم لباشو رو لبام حرکت میداد، بعد از چند دقیقه مغزم تازه فرمان داد که چه اتفاقی افتاده دستامو دور بازهاش حلقه کردم به شدت به عقب پرتش کردم
پرت شد رو مبل. داد زدم:
داشتی چه غلطی میکردی؟!
همین طور که نفس نفس میزد با پرویی گفت : هیچ عشقمو بوس میکردم!
پورخندی بهش زدم : هه عشق چی کشک چی؟ من نه بهت محبت الکی کردم نه چیزی پس چرت نگو...
صاف سرجاش نشست دستی تو موهاش کشید: به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟!
ناخداگاه ذهنم پر کشید سمت وقتی که تو کرمانشاه به مهسا برخوردم اون روز با دیدن چشماش دلم لرزید ولی امروز با دیدن چشمای بارونیش هیچ حسی جز نفرت نداشتم...!
یعنی به همین زودی عشقی که بهش داشتم تموم شد یا از همون اول هم عشقی در کار نبود؟!
با صدای شقایق به خودم اومدم نگاش کردم.
شقایق: حواست کجاست؟!
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم: هیچ جا!
دستی تو موهام کشیدم:
از اولشم نباید به تو زنگ میزدم و میومدم خونه ی شما کارم اشتباه بود!
از جاش بلند شد رو به روم وایستاد زل زد تو چشمام:
اتفاقا بهترین کار رو کردی میدونی چقدر دلتنگت بودم؟
نگاه مو از چشماش گرفتم همین طور که سالن خارج میشدم گفتم : مرسی به خاطر همه چی. خدانگهدار...
با دو خودشو بهم رسوند. پامو تند کردم خواستم در ورودی رو باز کنم که دستمو گرفت:
نرو خواهش میکنم میدونم اشتباه کردم نباید میبوسیدمت ولی بخدا دست خودم نبود! نرو قول میدم خطایی ازم سر نزنه.
کلافه نفسمو بیرون دادم نمیدونم چشماش چی داشت که ناخداگاه قبول کردم.
وقتی سکوتمو دید با خوشحالی دستاشو بهم کوبید جیغ زدم:
وای مرررسی عاشقتم که من...!
دستاشو دور بازوم حلقه کرد باهم رفتیم سمت سالن...
(حسام)
گوشی رو برداشتم شماره خاله رو گرفتم بعد از چندتا بوق صدای گرفتس پیچید تو گوشی.
خاله مریم: جانم پسرم؟
حسام: سلام خاله جان خوبی شما؟! چی شد مراسم عقد برگذار شد؟!
خاله: نه پسرم معلوم نیست اون پسره و مهسا چه اتفاقی براشون افتاد که کلا همه چی رو بهم ریختن. مهسا که مثله دیوونه ها با لباس عقدش تو اتاق نشسته و به یه نقطه زل زده! پدرشم داره دیوونه میشه هی میاد و میره زیر لب یه چیزی میگه!
رو مبل تک نفره نشستم پامو رو پا انداختم از اینکه همه چی اون طور که میخواستم پیش رفته بود تو پوست خودم نمیگنجیدم.
طوری که سعی کردم خودمو متعجب نشون بودم گفتم: چیییی؟ بهم خورد؟! یعنی چی اون پسره اشغال بیخود کرده مهسا رو ول کرده دیدید گفتم
به درد مهسا نمیخوره اینم نمونه ش!
خاله: نمیدونم والا من برم جلیل داره صدام میزنه فعلا خدافظ.
بدون اینکه بذاره چیزی بگم گوشی رو قطع کرد با یه لبخند عمیق رو صورتم گوشی رو قطع کردم...
زمزمه کردم: بهتر از این نمیشه!
با صدای چرخش کلید تو قفل در از جام بلند شدم رفتم تو راه رو شاهین در رو باز کرد
وارد خونه شد چند تا نایلون هم دستش بود چشمکی بهم زد:
کارا چطوره رفیق؟!
تک خنده ایی کردم پر انرژی گفتم: عالیه!
سمت آشپزخونه رفت: چقدرم عالیه!
پشت سرش رفتم تو آشپزخونه به اپن تکیه دادم:
باورم نمیشه نقشه همین طور که میخواستم پیش رفت عالی بود.
دم رفیقتم گرم که عکسا رو تایید کرد.
شاهین: خواهش، فقط یه چیزی حسام.
چشمامو ریز کردم: چی؟!
تیکه شو داد به یخچال : به نظرت بعد از این همه جریان مهسا تو رو قبول میکنه؟!
شونه ایی بالا انداختم: خب معلومه که نه... زمان میبره تا دلشو به دست بیارم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره...!
سرشو تکون داد و مشغول کار خودش شد.
(آرش)
با تعجب به کیوان نگاه کردم شیطون خندید و گفت:
چیه؟! چرا چشماتو اینجوری کردی؟ الان از کاسه میزنه بیرون
با دستم محکم زدم پشت گردنش که صدای بدی ایجاد کرد دستشو رو گردنش گذاشت داد زد:
هوی چته وحشی؟ گردنه هاا...! کیسه بکست نیست.
برو بابایی نثارش کردم از جام بلند شدم سمت پنجره سرتا سری تو اتاقم رفتم پرده رو کنار زدم
نگاه مو دوخت به منظره حیاط مون متفکر گفتم:
امم فکر بدی نیست. اما من میخوام مدلام ناشناخته باشن جوری که خودم بهشون پر و بال بدم
خودم به اوج شهرت برسونمشون!
کیوان: از کجا بیارم؟!
برگشتم سمتش تیکه مو دادم به پنجره :
خب این همه دختر تو خیابونای تهران هست. هر کدوم که به نظرت خوب میاد بهشون پیشنهاد بده یا قبول میکنن یا نمیکنند...
پوکر بهم نگاه کرد: همینم مونده برم تو خیابون علاف شم دنبال مدل برای تو!
مثله خودش پوکر نگاه ش کردم :
کاری که گفتم
۱۱.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.