میان دو نگاه
p:۲۳(پارت آخر)
شب بود.
تو و هیونجین کنار پارک قدم میزدین، آروم و بیصدا.
هنوز همهچی براتون تازه بود… حس واقعی بودنِ انتخاب.
ولی یک نفر توی ذهنت سنگینی میکرد:
بنگ چان.
هیونجین متوجه شد که فکرت جای دیگهست.
هیونجین آهسته گفت:
«داری به چان فکر میکنی… درسته؟»
تو مکث کردی.
«اون امروز… خیلی بزرگ بود. خیلی آروم… انگار نمیخواست ما عذاب وجدان داشته باشیم.»
هیونجین نیمخنده تلخی زد.
«اون همیشه همینطوریه.
با اینکه قلبش شکسته… باز هم میخواد ما خوب باشیم.»
تو سر تکون دادی و گفتی:
«میخوام ببینمش.
حق داره بدونه که… من قدردانشم.»
هیونجین دستت رو فشار داد:
«باشه. من همراهت میام
در رو که زدی، چان تقریباً فوری باز کرد.
چشمهاش کمی خسته بود؛ نه گریهکرده، نه افسرده… فقط خسته.
وقتی تو رو کنار هیونجین دید، لبخند زد.
نه زورکی — اما لبخند کسی که خودش رو نگه داشته.
چان:
«اومدین؟»
تو لبخند زدی:
«میخواستم… ببینمت.»
هیونجین عقب رفت تا شما دو نفر رو تنها بذاره، گفت:
«من پایین منتظر میمونم.»
تو وارد شدی.
خونه ساکت بود.
یه ماگ چای روی میز بخار میکرد، بوی لیمو میداد.
چان نشست.
تو هم روبهروش.
چان کمی بازیگوش گفت:
«خب… خوشحالم که انتخاب کردی.
حداقل دیگه هیونجین هر روز سرم غر نمیزنه.»
بعد نگاهش نرم شد:
«ولی جدی… تو انتخاب درستی کردی.»
تو آروم گفتی:
«چان… میترسیدم ناراحتت کنم.»
چان:
«من ناراحت شدم. نمیخوام دروغ بگم.»
بعد لبخند کمرنگی زد.
«ولی ناراحت شدنم دلیل نمیشه دست از دوستداشتنت بردارم.
آدمی که دوستش داری رو رها نمیکنی… حتی اگه بهت نرسه.»
تو چشمهات نمناک شد.
چان ادامه داد:
«ولی یه چیز رو مطمئن باش…
من هیچوقت به خاطر اینکه تو رو از دست دادم، نمیرم یکی دیگه رو جایگزین کنم.
اینجوری فقط یه نفر دیگه هم زخمی میشه.»
تو آروم گفتی:
«پس… یعنی ازدواج نمیکنی؟»
چان خندید، اما خندهای که یکم میلرزید:
«نه. عشق با دستور نیست.
اگه یهروز کسی رو پیدا کنم که مثل تو… اینجوری تکونم بده… شاید.»
نگاهت کرد.
«ولی الان؟ نه.
قلبم هنوز جای یه نفره.»
تو نفس حبس کردی.
«من…»
چان دستت رو گرفت — فقط لحظهای — بعد رها کرد.
«نگران نباش. من ازتون دور نمیشم.
ولی… پشت خط هم نمیمونم که امید داشته باشم.
فقط… یه دوست واقعی میمونم.»
تو لبخند دردآلودی زدی.
«چان… ما خیلی خوششانسیم که تو رو داریم.»
چان آهسته گفت:
«نه… من خوششانس بودم که حتی برای چند لحظه، فکر کردم شاید… مالِ منی.»
و بعد بلند شد، موهات رو بهم ریخت و گفت:
«حالا برو… هیونجین پایین داره از حسادت میمیره.»
تو خندیدی.
اون خندید.
و برای اولین بار، حس کردی زخمش شاید عمیق باشه…
ولی قابل درمانه.
تو از در که بیرون رفتی، چان تکیه داد به دیوار و نفسش رو بیرون داد:
«لعنت… هنوزم دوستش دارم.»
اما لبخند زد.
یک لبخند واقعی.
چون تو خوشحال بودی.
*پایان*
شب بود.
تو و هیونجین کنار پارک قدم میزدین، آروم و بیصدا.
هنوز همهچی براتون تازه بود… حس واقعی بودنِ انتخاب.
ولی یک نفر توی ذهنت سنگینی میکرد:
بنگ چان.
هیونجین متوجه شد که فکرت جای دیگهست.
هیونجین آهسته گفت:
«داری به چان فکر میکنی… درسته؟»
تو مکث کردی.
«اون امروز… خیلی بزرگ بود. خیلی آروم… انگار نمیخواست ما عذاب وجدان داشته باشیم.»
هیونجین نیمخنده تلخی زد.
«اون همیشه همینطوریه.
با اینکه قلبش شکسته… باز هم میخواد ما خوب باشیم.»
تو سر تکون دادی و گفتی:
«میخوام ببینمش.
حق داره بدونه که… من قدردانشم.»
هیونجین دستت رو فشار داد:
«باشه. من همراهت میام
در رو که زدی، چان تقریباً فوری باز کرد.
چشمهاش کمی خسته بود؛ نه گریهکرده، نه افسرده… فقط خسته.
وقتی تو رو کنار هیونجین دید، لبخند زد.
نه زورکی — اما لبخند کسی که خودش رو نگه داشته.
چان:
«اومدین؟»
تو لبخند زدی:
«میخواستم… ببینمت.»
هیونجین عقب رفت تا شما دو نفر رو تنها بذاره، گفت:
«من پایین منتظر میمونم.»
تو وارد شدی.
خونه ساکت بود.
یه ماگ چای روی میز بخار میکرد، بوی لیمو میداد.
چان نشست.
تو هم روبهروش.
چان کمی بازیگوش گفت:
«خب… خوشحالم که انتخاب کردی.
حداقل دیگه هیونجین هر روز سرم غر نمیزنه.»
بعد نگاهش نرم شد:
«ولی جدی… تو انتخاب درستی کردی.»
تو آروم گفتی:
«چان… میترسیدم ناراحتت کنم.»
چان:
«من ناراحت شدم. نمیخوام دروغ بگم.»
بعد لبخند کمرنگی زد.
«ولی ناراحت شدنم دلیل نمیشه دست از دوستداشتنت بردارم.
آدمی که دوستش داری رو رها نمیکنی… حتی اگه بهت نرسه.»
تو چشمهات نمناک شد.
چان ادامه داد:
«ولی یه چیز رو مطمئن باش…
من هیچوقت به خاطر اینکه تو رو از دست دادم، نمیرم یکی دیگه رو جایگزین کنم.
اینجوری فقط یه نفر دیگه هم زخمی میشه.»
تو آروم گفتی:
«پس… یعنی ازدواج نمیکنی؟»
چان خندید، اما خندهای که یکم میلرزید:
«نه. عشق با دستور نیست.
اگه یهروز کسی رو پیدا کنم که مثل تو… اینجوری تکونم بده… شاید.»
نگاهت کرد.
«ولی الان؟ نه.
قلبم هنوز جای یه نفره.»
تو نفس حبس کردی.
«من…»
چان دستت رو گرفت — فقط لحظهای — بعد رها کرد.
«نگران نباش. من ازتون دور نمیشم.
ولی… پشت خط هم نمیمونم که امید داشته باشم.
فقط… یه دوست واقعی میمونم.»
تو لبخند دردآلودی زدی.
«چان… ما خیلی خوششانسیم که تو رو داریم.»
چان آهسته گفت:
«نه… من خوششانس بودم که حتی برای چند لحظه، فکر کردم شاید… مالِ منی.»
و بعد بلند شد، موهات رو بهم ریخت و گفت:
«حالا برو… هیونجین پایین داره از حسادت میمیره.»
تو خندیدی.
اون خندید.
و برای اولین بار، حس کردی زخمش شاید عمیق باشه…
ولی قابل درمانه.
تو از در که بیرون رفتی، چان تکیه داد به دیوار و نفسش رو بیرون داد:
«لعنت… هنوزم دوستش دارم.»
اما لبخند زد.
یک لبخند واقعی.
چون تو خوشحال بودی.
*پایان*
- ۱.۴k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط