.
.
از پیرمردی روایت است : جوان که بودم برای کار وامرار معاش عازم کشور قطر شدم،چند روز اونجا بودم ولی هیچ کاری پیدا نکردم، خیلی ناراحت بودم وکاملا" مایوس شده بودم، تصمیم گرفته بودم برگردم ایران، ولی یکروز مردی آمد و به من پیشنهاد یک کار داد ،من هم مشتاقانه پذیرفتم ،کار باغبانی بود ، مرا به باغی در حاشیه شهر برد ، باغ خیلی آبادی نبود چند اصله نخل پیر وچند درخت کهور وچند تا درخت دیگه ، ولی مساحت باغ زیاد بود ونیاز به نگهداری داشت.
در ابتدای باغ کلبه کوچکی بود که قرار شد در آنجا زندگی کنم ودر انتهای باغ پوشیده شده بود از درختان سدر ( کنار ) وکهور.
شب اول به نیمه رسیده بود که در انتهای باغ صدای جشن و پایکوبی شنیدم وبا توجه به اینکه در اطراف باغ خانه ای نبود مطمئن شدم که در باغ است ، از کلبه بیرون آمدم تا از اوضاع مطلع شوم ، ناگهان گوسفندی پشمالو که از درب ورودی می آمد و از کنار من میگذشت رو به من کرد وبه من گفت : ( تو نمی آی؟) ، آنقدر ترسیدم که متوجه رد شدن آن گوسفند نشدم . هنوز فکرم منقبض بود که دو نفر دیگه از در وارد شدند و به من اصرار کردند که با آنها بروم ، اصلا" نفهمیدم چی شد و چرا با اونها رفتم اصلا" انگار مرا جادو کردند . به انتهای باغ که رسیدیم متوجه شدم تعدادی خود را پنهان میکنند ، تعدادی روی برگرداندند، ولی چند زن و مرد به استقبال من آمدند و مرا در گوشه ای نشاندند. هر چه تقلا کردم که از آنها بپرسم که شما که هستید و در این باغ چه میکنید ؟ انگار زبانم در دهان بند آمده بود ونتوانستم چیزی بگویم . آنها تا اذان صبح همان جا رقصیدند وآواز سر دادند و من مهو حالات آنها ، اصلا" با ما انسانها سازگاری نداشت ،به شکلهای گوناگونی بودند و هر کدام به شکلی صحبت میکرد.
شب دوم هم مسئله به همان روال تکرار شد و من مطمئن شدم که جنیان میباشند ، شب سوم ، چهارم ، پنجم وشبهای بعد همینطور تکرار شد تا من با این مسئله خو گرفتم . هر شب در جشن آنها شرکت میکردم و نمی توانستم جواب نه بدهم.
بالاخره تصمیم به برگشت به وطن را گرفتم ، از اهالی مطلع شهر درباره آن باغ سوال کردم ، آنها درباره رموز کشف نشده آن باغ میگفتند . بعضی میگفتند شبها صدای ناله از آن باغ می آید، بعضی میگفتند صدای طبل ودهل و بعضی میگفتند کسانی را در آنجا دیده اند که شبیه انسانها نبودند.
بهر حال چند سال است که به وطن برگشته ام ولی هنوز هم گاهی به من سر میزنند... . .
گربه#ترس#وحشت#ترسناک#وحشتناک#جن#جنگیر#جنزده#تسخیر#ماورا#ماوراء #داستان#طبیعه#جنون
هرکس اتفاقی براش افتاده هرچند کوچیک هم باشه بگه...
از پیرمردی روایت است : جوان که بودم برای کار وامرار معاش عازم کشور قطر شدم،چند روز اونجا بودم ولی هیچ کاری پیدا نکردم، خیلی ناراحت بودم وکاملا" مایوس شده بودم، تصمیم گرفته بودم برگردم ایران، ولی یکروز مردی آمد و به من پیشنهاد یک کار داد ،من هم مشتاقانه پذیرفتم ،کار باغبانی بود ، مرا به باغی در حاشیه شهر برد ، باغ خیلی آبادی نبود چند اصله نخل پیر وچند درخت کهور وچند تا درخت دیگه ، ولی مساحت باغ زیاد بود ونیاز به نگهداری داشت.
در ابتدای باغ کلبه کوچکی بود که قرار شد در آنجا زندگی کنم ودر انتهای باغ پوشیده شده بود از درختان سدر ( کنار ) وکهور.
شب اول به نیمه رسیده بود که در انتهای باغ صدای جشن و پایکوبی شنیدم وبا توجه به اینکه در اطراف باغ خانه ای نبود مطمئن شدم که در باغ است ، از کلبه بیرون آمدم تا از اوضاع مطلع شوم ، ناگهان گوسفندی پشمالو که از درب ورودی می آمد و از کنار من میگذشت رو به من کرد وبه من گفت : ( تو نمی آی؟) ، آنقدر ترسیدم که متوجه رد شدن آن گوسفند نشدم . هنوز فکرم منقبض بود که دو نفر دیگه از در وارد شدند و به من اصرار کردند که با آنها بروم ، اصلا" نفهمیدم چی شد و چرا با اونها رفتم اصلا" انگار مرا جادو کردند . به انتهای باغ که رسیدیم متوجه شدم تعدادی خود را پنهان میکنند ، تعدادی روی برگرداندند، ولی چند زن و مرد به استقبال من آمدند و مرا در گوشه ای نشاندند. هر چه تقلا کردم که از آنها بپرسم که شما که هستید و در این باغ چه میکنید ؟ انگار زبانم در دهان بند آمده بود ونتوانستم چیزی بگویم . آنها تا اذان صبح همان جا رقصیدند وآواز سر دادند و من مهو حالات آنها ، اصلا" با ما انسانها سازگاری نداشت ،به شکلهای گوناگونی بودند و هر کدام به شکلی صحبت میکرد.
شب دوم هم مسئله به همان روال تکرار شد و من مطمئن شدم که جنیان میباشند ، شب سوم ، چهارم ، پنجم وشبهای بعد همینطور تکرار شد تا من با این مسئله خو گرفتم . هر شب در جشن آنها شرکت میکردم و نمی توانستم جواب نه بدهم.
بالاخره تصمیم به برگشت به وطن را گرفتم ، از اهالی مطلع شهر درباره آن باغ سوال کردم ، آنها درباره رموز کشف نشده آن باغ میگفتند . بعضی میگفتند شبها صدای ناله از آن باغ می آید، بعضی میگفتند صدای طبل ودهل و بعضی میگفتند کسانی را در آنجا دیده اند که شبیه انسانها نبودند.
بهر حال چند سال است که به وطن برگشته ام ولی هنوز هم گاهی به من سر میزنند... . .
گربه#ترس#وحشت#ترسناک#وحشتناک#جن#جنگیر#جنزده#تسخیر#ماورا#ماوراء #داستان#طبیعه#جنون
هرکس اتفاقی براش افتاده هرچند کوچیک هم باشه بگه...
۲.۲k
۰۶ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.