رمان(عشق)پارت۹۴
عمر:عوضیییییییی😡😡😡(داشت میرفت سمت سارپ که بزنتش که دوروک و برک و تولگا و کآن و امیر و سلیم و ماهر و اوگولجان با بدبختی جداش کردن)تو با چه رویی اینا رو بهم میگی مرتیکه😡😡😡😡😡😡😡انقدر دختر بازی کردی که کار به اینجا کشید....آخه چرا به دختره خیانت کردی که چنین چیزی رو ازم بخواد........الان من بچمو از دست دادم(به دیوار تکیه دادم و خودمو کشیدم و رو زمین نشستم)😭😭😭😭😭😭آخه....آخه من....من😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. کآن:عمر آروم باش بیا بشین رو صندلی بیا(و از زمین بلندش کردم و رو صندلی گذاشتمش)🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥹🥹🥹🥹🥹. دوروک(با آرامش و ملایمت):بگو چطور این این اتفاق افتاد؟🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹. عمر:(تا اومدم حرف بزنم دکتر اومد). سارپ:دکتر چی شده حال خواهرم چطور؟میتونم ببینمش؟🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹. دکتر:متاسفانه.......چطوری بگم......ایشون.....درسته ایشون.......
۳.۱k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.