پارت ۹
پارت ۹
عشق_همیشگی
سوبیک هیانگ:: تهیونگ بزار دوباره بشینم...
تهیونگ::چرا؟!
سوبیک هیانگ:: آخه نشستم رو ..د..دیکت😐
تهیونگ:: اوه نترس چیزی نمیشه... غذاتو بخور...
سوبیک هیانگ:: باشه
تهیونگ ویو:
خیلی بامزه غذا میخورد...دلم میخواست قورتش بدم...هیچ فکرشو نمیکردم یکی بیاد تو زندگیم ک حتی بیشتر از جونم دوسش داشته باشم...امابازم میترسم از دستش بدم...منم هیچجوره نمیتونم از باند مافیایی و کارام بزنم بیرون...
امید وارم هیچوقت نفهمه رئیس بزرگترین باند مافیایی سئولم...
متاسفم ک دروغ بهت گفتم...
یهو سوبیک هیانگ سرشو چرخوند و به تهیونگ خیره شد...
تهیونگ::یا خدا😳
سوبیک هیانگ:: 😐😐😐🤣🤣🤣🤣🤣
تهیونگ:: مرضضض ترسوندیییم
سوبیک هیانگ:: میدونستم تو فکری برای همین هیچی نمیخوری خاستم بینم چته🙂😂
تهیونگ:: چ..چیزی نیست عزیزم غذاتو بخور...منم میخورم
تهیونگ و سوبیک هیانگ غذاشونو تموم کردن...
سوبیک هیانگ:: خب من الان جمع میکنم...
تهیونگ:: منم به عشقم کمک میکنم...
سوبیک هیانگ:: مرسی
تهیونگ:: خیلی دوسِت دارم🙂
سوبیک هیانگ::من بیشتر
تهیونگ:: قول بده تحت هیچ شرایطی ترکم نکنی
سوبیک هیانگ:: همیشه همین قولو میخای😐خب قول میدم،از چی میترسی😐
تهیونگ:: ازاینکه ترکم کنی
سوبیک هیانگ:: یعنی نمیتونی منو نگه داری...
تهیونگ:: چرااا میتونم گفتم تو ولم نکنی
سوبیک هیانگ:: منم گفتم تا همیشه باهاتم...
تهیونگ:: گفتی تحت هر شرایطی
سوبیک هیانگ:: 😐؟!
تهیونگ:: خ..خب دیگه جمع کردیم بریم بخوابیم عزیزم😊
تهیونگ سوبیک هیانگ رو بغل کرد و برد تو اتاق و گذاشتش رو تخت...
چراغم خاموش کرد و خودش رفت پیشش محکم بغلش کرد...
سوبیک هیانگ:: عه تهیونگ له شدمممم
تهیونگ:: عاهههه من دوس دارم اینجوری بغلت کنم
سوبیک هیانگ:: باشه اما یکم دستاتو شل کن
تهیونگ یکم دستاشو باز کرد...
تهیونگ:: ببینم مگه نگفتم وقتی میخایم بخابیم لباس باز بپوش؟!
سوبیک هیانگ:: همینا خوبه..
تهیونگ:: دیگه نبینما
سوبیک هیانگ:: چشم
سوبیک هیانگ سرشو گذاشت رو شونه تهیونگ و خابش برد...
تهیونگم بغلش کرد و خابید...
عشق_همیشگی
سوبیک هیانگ:: تهیونگ بزار دوباره بشینم...
تهیونگ::چرا؟!
سوبیک هیانگ:: آخه نشستم رو ..د..دیکت😐
تهیونگ:: اوه نترس چیزی نمیشه... غذاتو بخور...
سوبیک هیانگ:: باشه
تهیونگ ویو:
خیلی بامزه غذا میخورد...دلم میخواست قورتش بدم...هیچ فکرشو نمیکردم یکی بیاد تو زندگیم ک حتی بیشتر از جونم دوسش داشته باشم...امابازم میترسم از دستش بدم...منم هیچجوره نمیتونم از باند مافیایی و کارام بزنم بیرون...
امید وارم هیچوقت نفهمه رئیس بزرگترین باند مافیایی سئولم...
متاسفم ک دروغ بهت گفتم...
یهو سوبیک هیانگ سرشو چرخوند و به تهیونگ خیره شد...
تهیونگ::یا خدا😳
سوبیک هیانگ:: 😐😐😐🤣🤣🤣🤣🤣
تهیونگ:: مرضضض ترسوندیییم
سوبیک هیانگ:: میدونستم تو فکری برای همین هیچی نمیخوری خاستم بینم چته🙂😂
تهیونگ:: چ..چیزی نیست عزیزم غذاتو بخور...منم میخورم
تهیونگ و سوبیک هیانگ غذاشونو تموم کردن...
سوبیک هیانگ:: خب من الان جمع میکنم...
تهیونگ:: منم به عشقم کمک میکنم...
سوبیک هیانگ:: مرسی
تهیونگ:: خیلی دوسِت دارم🙂
سوبیک هیانگ::من بیشتر
تهیونگ:: قول بده تحت هیچ شرایطی ترکم نکنی
سوبیک هیانگ:: همیشه همین قولو میخای😐خب قول میدم،از چی میترسی😐
تهیونگ:: ازاینکه ترکم کنی
سوبیک هیانگ:: یعنی نمیتونی منو نگه داری...
تهیونگ:: چرااا میتونم گفتم تو ولم نکنی
سوبیک هیانگ:: منم گفتم تا همیشه باهاتم...
تهیونگ:: گفتی تحت هر شرایطی
سوبیک هیانگ:: 😐؟!
تهیونگ:: خ..خب دیگه جمع کردیم بریم بخوابیم عزیزم😊
تهیونگ سوبیک هیانگ رو بغل کرد و برد تو اتاق و گذاشتش رو تخت...
چراغم خاموش کرد و خودش رفت پیشش محکم بغلش کرد...
سوبیک هیانگ:: عه تهیونگ له شدمممم
تهیونگ:: عاهههه من دوس دارم اینجوری بغلت کنم
سوبیک هیانگ:: باشه اما یکم دستاتو شل کن
تهیونگ یکم دستاشو باز کرد...
تهیونگ:: ببینم مگه نگفتم وقتی میخایم بخابیم لباس باز بپوش؟!
سوبیک هیانگ:: همینا خوبه..
تهیونگ:: دیگه نبینما
سوبیک هیانگ:: چشم
سوبیک هیانگ سرشو گذاشت رو شونه تهیونگ و خابش برد...
تهیونگم بغلش کرد و خابید...
۱۰.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.