پارت
پارت :87
ارباب زاده ...
2ساعت بعد
دو ساعت گذاشته بود و همچنان اونا دور هم جمع بودن یونجون ایده داد که همه با هم برن کنار دریا قدم بزنن ولی سوبین اصلا وافقت نمیکرد چیزی هم نمی گفت چون میدونست اون به حرفش اهمیت نمیده پس بیخیال شد سوبین و بومگیو قرار شد با هم برن و زیر انداز بیارن از ماشین تهیون این ایده اون بود که اون دو نفر رو بفرسته و یونجون هم موافق بود ...
بومگیو زیر انداز رو برداشت و نگاهی به اون دو تا صندلی انداخت اون فقط دو تا بودن و اونا چهار نفر بودن پس بهتر بود برش نداره ...
سوبین بدون هیچ حرفی یه گوشه ایستاده بود و با اخم که توی چشم هایش نفرت موج میزد به بومگیو خیره بود ...
بومگیو نگاه کوتاهی به اون پسر انداخت پوزخندی زد و نگاهش رو از سوبین گرفت سوبین ابروی بالا داد و با اخم گفت
" دقیقا به خاطر کدوم دلیل فاکی اونجوری پوزخند زد اشغال؟ .."
بومگیو با حرف سوبین برگشت سمتش دوباره پوزخند زد و گفت
" دارم به تو میخندم چون احمقی !"
سوبین با حرف اون دندون قرچه کرد و با خشم رفت سمت اون پسرک یقه لباسش رو کشید و توی صورتش با خشم غرید
" چه زری زدی اشغال ؟"
بومگیو با پوزخند گفت
" گفتم به احمقی کجاش سخته که بفهمی؟"
سوبین با خشم مشتی توی صورت پسرک زد که باعث شد اون با شدت بیوفته روی شن های دریا بومگیو با خشم لب زد
" تو یه احمقی فهمیدی میگی با یونجون قرار میزارم ولی نمیدونی اون چه غلطی میکنه !"
سوبین با خشم چند بار با پاش زد توی قفسه سینه اون پسر که باعث شد اون از در به خودش بپیچه سوبین با خشم داد زد
" فکر کردی کی هستی که هر چی دوست داری رو به زبون میاری هرزه حتی بیشتر از تو میدونم اون که غلطی میکنه .."
بومگیو با دردی که توی قفسه سینش پیچیده بود خندید و با سختی لب زد
" مسخره نباش اون تو رو نیم خواهد "
میون حرف هایش سرفه ای کرد که کمی خون بالا آورد دوباره لب زد
" اگر تو رو دوست داشت که با من نمی خوابید اون شب "
این دفعه با شنیدن این حرف بومگیو از هم زیاد خودش رو انداخت روی بومگیو روی قفسه سینش نشست و شروع به کشت زدن به سر و صورتش کرد میون مشت زدن با داد میگفت
" داری مثل سگ دروغ میگیییی"
هیچ کس توی اون خلوت نبود که بومگیو رو از دست اون هیولا نجات بده و سوبین هم آنقدر عصبی بود که چشمش هیچ نمیدید و فقط می خواست جسد اون پسر رو ببینه ....
ادامه دارد ...
ارباب زاده ...
2ساعت بعد
دو ساعت گذاشته بود و همچنان اونا دور هم جمع بودن یونجون ایده داد که همه با هم برن کنار دریا قدم بزنن ولی سوبین اصلا وافقت نمیکرد چیزی هم نمی گفت چون میدونست اون به حرفش اهمیت نمیده پس بیخیال شد سوبین و بومگیو قرار شد با هم برن و زیر انداز بیارن از ماشین تهیون این ایده اون بود که اون دو نفر رو بفرسته و یونجون هم موافق بود ...
بومگیو زیر انداز رو برداشت و نگاهی به اون دو تا صندلی انداخت اون فقط دو تا بودن و اونا چهار نفر بودن پس بهتر بود برش نداره ...
سوبین بدون هیچ حرفی یه گوشه ایستاده بود و با اخم که توی چشم هایش نفرت موج میزد به بومگیو خیره بود ...
بومگیو نگاه کوتاهی به اون پسر انداخت پوزخندی زد و نگاهش رو از سوبین گرفت سوبین ابروی بالا داد و با اخم گفت
" دقیقا به خاطر کدوم دلیل فاکی اونجوری پوزخند زد اشغال؟ .."
بومگیو با حرف سوبین برگشت سمتش دوباره پوزخند زد و گفت
" دارم به تو میخندم چون احمقی !"
سوبین با حرف اون دندون قرچه کرد و با خشم رفت سمت اون پسرک یقه لباسش رو کشید و توی صورتش با خشم غرید
" چه زری زدی اشغال ؟"
بومگیو با پوزخند گفت
" گفتم به احمقی کجاش سخته که بفهمی؟"
سوبین با خشم مشتی توی صورت پسرک زد که باعث شد اون با شدت بیوفته روی شن های دریا بومگیو با خشم لب زد
" تو یه احمقی فهمیدی میگی با یونجون قرار میزارم ولی نمیدونی اون چه غلطی میکنه !"
سوبین با خشم چند بار با پاش زد توی قفسه سینه اون پسر که باعث شد اون از در به خودش بپیچه سوبین با خشم داد زد
" فکر کردی کی هستی که هر چی دوست داری رو به زبون میاری هرزه حتی بیشتر از تو میدونم اون که غلطی میکنه .."
بومگیو با دردی که توی قفسه سینش پیچیده بود خندید و با سختی لب زد
" مسخره نباش اون تو رو نیم خواهد "
میون حرف هایش سرفه ای کرد که کمی خون بالا آورد دوباره لب زد
" اگر تو رو دوست داشت که با من نمی خوابید اون شب "
این دفعه با شنیدن این حرف بومگیو از هم زیاد خودش رو انداخت روی بومگیو روی قفسه سینش نشست و شروع به کشت زدن به سر و صورتش کرد میون مشت زدن با داد میگفت
" داری مثل سگ دروغ میگیییی"
هیچ کس توی اون خلوت نبود که بومگیو رو از دست اون هیولا نجات بده و سوبین هم آنقدر عصبی بود که چشمش هیچ نمیدید و فقط می خواست جسد اون پسر رو ببینه ....
ادامه دارد ...
- ۳.۳k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط