پارت
پارت :89
ارباب زاده
یونجون عصبی نبود فقط به اون پسر که در هم شکسته بود نگاه میکرد سوبین مچ دستش رو از دست یونجون بیروت کشید و مشت دیگری رو بر بدن اون پسر فرود آورد بدنش جونی نداشت همه انرژی که داشت رو سر بومگیو خالی کرده بود ..
سوبین با صدای گرفته ای لب زد
" بهم بگو تا حالا دوسم داشتی ؟!"
سوبین سرش رو به چپ و راست تکون داد که باعث شد اشکش روی گونه ای بیوفته و گونه اش مرطوب بشود با لحن شکسته ای لب زد
" درسته تو هیچ وقت منو نخواستی چرا همچین سوالی میپرسم آخه ..."
یونجون با هر حرف اون پسرک بیشتر پی میبرد به حقیقت تمام ماجرا ...
سوبین سرش رو بالا گرفت و با چهر که حالا مرطوب بود به یونجون خیره شد با صدای گرفته ای لب زد
" توی صورتم نگاه کن و بهم بگو دوسم داری حتی اگر دروغ باشه ...."
یونجون بدون هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت سوبین با پشت دستش اشکش رو پاک کرد ولی اشک دیگری مهمان صورتش شد
با صدای گرفته ای لب زد
" اگر ...اگر بهم حسی نداشتی چرا چرا اون شب کوفتی با من خوابیدی ؟! چرا آخه چرااااا"
سوبین دوباره و دوباره مشت هایش را روی قفسه سینه یونجون زد ...با بی حالی روی زانو هایش جلوی یونجون فرود آمد با گریه لب زد
" چرا باهام اون کارو کردی ؟ اگر آنقدر بومگیو رو دوست داشتی چرا کاری کردی بیشتر بهت جذب بشم چرا آخه چرااا گناه من چیه بهم بگو "
اشک هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود و بیشتر و بیشتر در هم میشکست ..
اون با صدای بلندی شروع به گریه کردم کرد هق هق هایش در همه جا پیچیده بود بجز صدای هق هق های پسر و موج های دریا چیزی شنیده نمیشود ...
بغض به گلویش یونجون هم فشار آورد آنها کلمه ای که تونست بگه این بود
" من...من..متا...متاسفم "
سوبین میون گریه هایش با غم لب زد
" من عاشقم...من عاشقتم ..یونجون یعنی آنقدر احمقی که متوجه نشدید ؟.... اگر عاشقت نبودم اون شب اجازه نمیدادم ...که باهام باشی "
اون حتا بیشتر از قبل هم شروع به گریه کردن کرد صدای زجه زدنش در اون مکان تاریک و ساکت پخش میشود که با موج های دریا حتی ریتم غم انگیز تری هم میگرفت ...
چطور می تونست متوجه این موضوع نشده باشه یونجون به خوبی روز متوجه بود که سوبین از او خوشش میومد
هرگز فکر نمیکرد یک روز آنقدر به یکی که عاشق اوست آنقدر آسیب برسونه ...
سوبین میون گریه هایش گفت
" من ..من برات یه ...بازیچه بودم ...مگه ..نه "
یونجون هم روی زانو هایش فرود آمد طاقتش تموم شد و اون رو کشید توی بغلش ولی اون دستش رو دور یونجون حلقه نکرد سرش رو گذاشت روی شونه یونجون با گریه گفت
" چطور تونستی ...چطور با وجود من ..بازم رفتی و با بومگیو خوابیدی ..."
و این بار یونجون بود که تونست آشوب به پا شده توی قلب سوبین رو درک کنه هر کس بود همین کار رو میکرد یونجون پلک زد و تونست گرمی اشک را روی گونه اش احساس کند اونم همراه با سوبین شروع به اشک ریختن کرد
" متاسفممم متاسفم"
هر دو مرد زخمی و درد دیده بودن ولی یونجون جوز دیگری سوبین رو آتیش زد و اون رو نابود کرد ...
اون شب دیگه برای اون پسر شب به یاد ماندنی میشود و تنها مرگ می توانست اون شب رو از ذهن سوبین پاک کند ...
ادامه دارد ....
ارباب زاده
یونجون عصبی نبود فقط به اون پسر که در هم شکسته بود نگاه میکرد سوبین مچ دستش رو از دست یونجون بیروت کشید و مشت دیگری رو بر بدن اون پسر فرود آورد بدنش جونی نداشت همه انرژی که داشت رو سر بومگیو خالی کرده بود ..
سوبین با صدای گرفته ای لب زد
" بهم بگو تا حالا دوسم داشتی ؟!"
سوبین سرش رو به چپ و راست تکون داد که باعث شد اشکش روی گونه ای بیوفته و گونه اش مرطوب بشود با لحن شکسته ای لب زد
" درسته تو هیچ وقت منو نخواستی چرا همچین سوالی میپرسم آخه ..."
یونجون با هر حرف اون پسرک بیشتر پی میبرد به حقیقت تمام ماجرا ...
سوبین سرش رو بالا گرفت و با چهر که حالا مرطوب بود به یونجون خیره شد با صدای گرفته ای لب زد
" توی صورتم نگاه کن و بهم بگو دوسم داری حتی اگر دروغ باشه ...."
یونجون بدون هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت سوبین با پشت دستش اشکش رو پاک کرد ولی اشک دیگری مهمان صورتش شد
با صدای گرفته ای لب زد
" اگر ...اگر بهم حسی نداشتی چرا چرا اون شب کوفتی با من خوابیدی ؟! چرا آخه چرااااا"
سوبین دوباره و دوباره مشت هایش را روی قفسه سینه یونجون زد ...با بی حالی روی زانو هایش جلوی یونجون فرود آمد با گریه لب زد
" چرا باهام اون کارو کردی ؟ اگر آنقدر بومگیو رو دوست داشتی چرا کاری کردی بیشتر بهت جذب بشم چرا آخه چرااا گناه من چیه بهم بگو "
اشک هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود و بیشتر و بیشتر در هم میشکست ..
اون با صدای بلندی شروع به گریه کردم کرد هق هق هایش در همه جا پیچیده بود بجز صدای هق هق های پسر و موج های دریا چیزی شنیده نمیشود ...
بغض به گلویش یونجون هم فشار آورد آنها کلمه ای که تونست بگه این بود
" من...من..متا...متاسفم "
سوبین میون گریه هایش با غم لب زد
" من عاشقم...من عاشقتم ..یونجون یعنی آنقدر احمقی که متوجه نشدید ؟.... اگر عاشقت نبودم اون شب اجازه نمیدادم ...که باهام باشی "
اون حتا بیشتر از قبل هم شروع به گریه کردن کرد صدای زجه زدنش در اون مکان تاریک و ساکت پخش میشود که با موج های دریا حتی ریتم غم انگیز تری هم میگرفت ...
چطور می تونست متوجه این موضوع نشده باشه یونجون به خوبی روز متوجه بود که سوبین از او خوشش میومد
هرگز فکر نمیکرد یک روز آنقدر به یکی که عاشق اوست آنقدر آسیب برسونه ...
سوبین میون گریه هایش گفت
" من ..من برات یه ...بازیچه بودم ...مگه ..نه "
یونجون هم روی زانو هایش فرود آمد طاقتش تموم شد و اون رو کشید توی بغلش ولی اون دستش رو دور یونجون حلقه نکرد سرش رو گذاشت روی شونه یونجون با گریه گفت
" چطور تونستی ...چطور با وجود من ..بازم رفتی و با بومگیو خوابیدی ..."
و این بار یونجون بود که تونست آشوب به پا شده توی قلب سوبین رو درک کنه هر کس بود همین کار رو میکرد یونجون پلک زد و تونست گرمی اشک را روی گونه اش احساس کند اونم همراه با سوبین شروع به اشک ریختن کرد
" متاسفممم متاسفم"
هر دو مرد زخمی و درد دیده بودن ولی یونجون جوز دیگری سوبین رو آتیش زد و اون رو نابود کرد ...
اون شب دیگه برای اون پسر شب به یاد ماندنی میشود و تنها مرگ می توانست اون شب رو از ذهن سوبین پاک کند ...
ادامه دارد ....
- ۱.۹k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط