اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت7

با دیدن جمشید شوهر مامانم به ناچار لبخندی زدم و زیر لب آروم گفتم:

+سلام!!

همونطور که وسط حال نشسته بود و داشت قلبون میکشید با سر جواب سلاممو داد و گفت:

-بیا اینجا کارت دارم!!!

رفتم کنارش و با کلافگی گفتم:

+بله؟! چیزی شده؟!

دسته ی قلیون و کنار گذاشت و همزمان گفت:

-میخوام دوباره بهت بگم...
بیا و لجبازی نکن و قبول کن!!

گنگ نگاهش کردم و گفتم:

+چیو؟!

-بچه جان با عماد من ازدواج کن!!!
شما که خواهر برادر نیستید ازدواجتونم حلاله؛ اینطوری هم عروسم میشی هم دخترم!!

با گفتن موضوع تکراری که صدهابار جوابم منفی بود از جام بلندشدم و گفتم:

+ببخشید بابا جمشید ولی باز جواب من منفیه!!

خودشم میدونست که حرف زدن با من بی فایده است و سری تکون داد و گفت:

-لیاقت نداری... ولی اینم بدون بیشتر از ۱۵سال قرار نیست تو خونه ی من بمونی مفت مفت بخوری، همین امسال یه فکری برای خودت بکن ، وگرنه اونموقع مجبوری با عماد ازدواج کنی!!

با نفرت نگاهش کردم و گفتم:

+باشه ولی اونموقع حاضرم خودمو بکشم....

پوزخندی زد و گفت:

-چه فکر خوبی یه نون خور کمتر ،الانم گمشو از جلوی چشمام!!

بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل اتاق و در و بستم!!!

مامانم بعد از فوت آقام ازدواج کرد که فقط یه پناهگاه برامون فراهم کنه یه جای خواب برای خودش و من و داداش کوچیکم!!

وگرنه در اصل ما اینجا کلفتی بیش نیستیم!!!

بعد از ۱۰ دقیقه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم و روسریمو از سرم درآوردم و از اتاق زدم بیرون...

جمشید پیدا نبود و مثل اینکه رفته بود بیرون...

شونه ای بالا انداختم و  به سمت حموم رفتم تا لباس‌های وامونده عمادو بشورم!!!

تشت و پر از آب کردم و دونه دونه لباساشو از روی زمین برداشتم و مشغول شستن شدم !!

شکمم از گشنگی زیاد به غار غور افتاده بود و دوست داشتم سریع‌ تر لباسا تموم شن و برم بلکه از یه جایی یه چیز پیدا کنم و بخورم !!

بعد از اینکه تیشرت و شلوارشو شسته ام حالا نوبت رسیده بود به لباس زیر کثیفش!!

با چندش با نوک انگشتام شورتشو برداشتم و داخل آب انداختم...

اومدم اولین چنگ و بزنم که به محض خوردن دستم به قسمت کثیفش ناخودآگاه شروع به عوق زدن کردم!!!

حالم داشت به هم می‌خورد و هیچ جوره نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم!!

انقدر عوق زده بودم که از چشمام اشک میریخت و یهو در حموم با شدت باز شدو ...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت8انقدر عوق زده بودم که از چشمام اشک میریخ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت9انگشت اشاره امو رو دماغم گذاشتم و با ذوق...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت6دندون قروچه ای کردم و چنان دستامو مشت کر...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت5با خنده خاک روی لباسمو تکون دادم و همزما...

بیب من برمیگردمپارت :73+ جونگکوک کجا داری میری منو تنها نزار...

Part ¹²⁵ا.ت ویو:بین زمین و آسمون بودیم..دورتا دورمون سیاهی م...

#دوپارتی#هیونجین#درخواستیوقتی شب عروسی... ویو ات وای امروز خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط