ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت8
انقدر عوق زده بودم که از چشمام اشک میریخت و یهو در حموم با شدت باز شد و مامانم وحشت زده اومد داخل و بانگرانی گفت:
-آهو چیزی شده مادر؟! چرا انقدر عوق میزنی؟! حالت بده؟!
یه عوق دیگه زدم و به شرت داخل دستم اشاره کردم و آروم گفتم:
+این حالمو بهم زده... مامان من دیگه نمیکشم این مردک با ۲۷سال سن خجالت نمیکشه باز...
مامان حرفمو قطع کرد و با اعصبانیت گفت:
-باز این داده لباس زیرشو تو بشوری؟! پسره عوضی بچه ی منو مظلوم گیر آورده...
پوفی کشید و به لباسای شسته شده اشاره کرد و ادامه داد:
-برو این دوتا رو پهن کن، خودم این وامونده رو میشورم...
سری تکون دادم و شرت و پرت کردم رو زمین ...
دستمو با آب و صابون با وسواس تمیز کردم و لباسارو برداشتم و به سمت پشت بوم رفتم...
آب لباس رو میچلوندم رو طناب پهن میکردم که با صدای پیس پیس شخصی با دور اطرافم نگاه کردم اما کسی و ندیدم..
با فکر اینکه خیالاتی شدم ابرویی بالا انداختم و اومدم شلوار و هم رو طناب پهن کنم که اینبار با شندین صدای عباس با خوشحالی برگشتم:
-آهو جان من؟!
با لبخند نگاهش کردم و با ترس به دور اطرافم نگاه کردم و گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی؟! برو الان یکی میبینه تورو...
چشماش و ریز کرد و گفت:
-اومدم زن آیندمو ببینم، نمیشه؟!
#پارت8
انقدر عوق زده بودم که از چشمام اشک میریخت و یهو در حموم با شدت باز شد و مامانم وحشت زده اومد داخل و بانگرانی گفت:
-آهو چیزی شده مادر؟! چرا انقدر عوق میزنی؟! حالت بده؟!
یه عوق دیگه زدم و به شرت داخل دستم اشاره کردم و آروم گفتم:
+این حالمو بهم زده... مامان من دیگه نمیکشم این مردک با ۲۷سال سن خجالت نمیکشه باز...
مامان حرفمو قطع کرد و با اعصبانیت گفت:
-باز این داده لباس زیرشو تو بشوری؟! پسره عوضی بچه ی منو مظلوم گیر آورده...
پوفی کشید و به لباسای شسته شده اشاره کرد و ادامه داد:
-برو این دوتا رو پهن کن، خودم این وامونده رو میشورم...
سری تکون دادم و شرت و پرت کردم رو زمین ...
دستمو با آب و صابون با وسواس تمیز کردم و لباسارو برداشتم و به سمت پشت بوم رفتم...
آب لباس رو میچلوندم رو طناب پهن میکردم که با صدای پیس پیس شخصی با دور اطرافم نگاه کردم اما کسی و ندیدم..
با فکر اینکه خیالاتی شدم ابرویی بالا انداختم و اومدم شلوار و هم رو طناب پهن کنم که اینبار با شندین صدای عباس با خوشحالی برگشتم:
-آهو جان من؟!
با لبخند نگاهش کردم و با ترس به دور اطرافم نگاه کردم و گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی؟! برو الان یکی میبینه تورو...
چشماش و ریز کرد و گفت:
-اومدم زن آیندمو ببینم، نمیشه؟!
۲.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.