اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت6

دندون قروچه ای کردم و چنان دستامو مشت کردم که علامت ناخنام روی کف دستم افتاد و بدون اینکه چیزی بگم قدمامو تند کردم تا زودتر برسم به خراب شده ای که بهش میگفتم خونه!!

از وقتی آقام فوت کرده بود و مامانم با این پیری ازدواج کرد من دیگه رنگ خوش زندگی و ندیده بودم!!

آهی کشیدم و درو باز کردم و رفتم داخل که طبق معمول مامانم مشغول جارو کردن بود و دختربزرگه ی جمشید(خجسته) هم یه آینه داشت و روی ایوون نشسته بود و به قر و فرش میرسید!!!

بی توجه بهشون اومدم برم بالا که مامانم گفت:

-آهو مادر بیا کمک کن این فرش و پهن کنیم من زورم نمیرسه!!

چندش نگاهی به خجسته انداختم و به سمت مامانم حرکت کردم که یواشکی یه چیز گفت که نشنیدم و لب زدم:

+چی میگی نمیشنوم!!

یکم تن صداشو بالاتر برد و گفت:

-فرش بهونه بود صدات کردم بیای اینجا بهت بگم غذا نیست بخوری مادر، منم نخوردم جمشید و بچهاش همرو خوردن!!!

با بغض سری تکون دادم و گفتم:

+اهوم باشه!!

از داخل جیبش چندتا بادوم درختی در آورد و گرفت سمتمو لب زد:

-اینو بگیر بخور یکم جلوی دلتو بگیره!!

لبخندی زدم و به دروغ گفتم:

+گشنم نیست خودت بخور من داخل باغ مش اکبر سیب خوردم سیرم!!

با شرمندگی سرشو پایین انداخت که بوسه ای رو لپاش زدم و ازش دور شدم و رفتم داخل خونه!!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت7با دیدن جمشید شوهر مامانم به ناچار لبخند...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت8انقدر عوق زده بودم که از چشمام اشک میریخ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت5با خنده خاک روی لباسمو تکون دادم و همزما...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت4با آرنج چنان کوبوندم تو کتف رویا که از د...

نفرین شیرین. پارت 1

اسلاید اول و دوم و سوم استایل و مدل مو و عکس اسوری هاش و لبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط