اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت5

با خنده خاک روی لباسمو تکون دادم و همزمان گفتم:

+خب بازی دیگه بسته بریم خونه وقت ناهاره گرسنه امه....

رویا از من جلوتر حرکت کرد و گفت:

-کاملا موافقم بریم!!

تند تند دوییدم و بهش رسیدم و دستشو گرفتم و دوتایی به سمت خونه حرکت کردیم!!!

وسطای مسیر بودیم و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم که با شنیدن صدای عماد(داداش ناتنی م) چشمام و با درد بستم و سر جام وایسادم:

-تو باز عین زنای ه.ر.زه تو خیابونا ولی؟!

دست رویا رو ول کردم و رو بهش گفتم:

+تو اینجا منتظر من نمون برو خونتون!!!

رویا سری تکون داد و آروم زیر لب ازم خداحافظی کرد و هر چند قدم که راه میرفت برمیگشت عقب و نگران نگاهم میکرد!!

پوفی کشیدم و برگشتم سمت عماد، با همه سلیطه بازیام جرئت نداشتم بهش چیزی بگم چون میدونستم امکان داره تو همین خیابون استخونامو زیر مشت و لگداش خورد کنه...

فقط نگاهش میکردم و با مسخره گفت:

-چته لالی؟!

سرمو پایین انداختم و لب زدم:

+ببخشید!!

چندش سرتاپامو برانداز کرد و گوشه لباسمو گرفت و به سمت جلو هولم داد و گفت:

-یالا گمشو برو خونه!!

بغضمو قورت دادم و هنوز ده متر جلو تر نرفته بودم که گفت:

-راستی؟!

بدون اینکه نگاهش کنم سر جام وایسادم که با خنده گفت:

-لباسامم تو حموم بشور!!
مخصوصا لباس زیرمو اونو قشنگ تمیز کن!!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت6دندون قروچه ای کردم و چنان دستامو مشت کر...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت7با دیدن جمشید شوهر مامانم به ناچار لبخند...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت4با آرنج چنان کوبوندم تو کتف رویا که از د...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت3#رمانجمال و مرد بعدی که نمیدونستم اسمش چ...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_217بعد از چند دقیقه سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط