ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت9
انگشت اشاره امو رو دماغم گذاشتم و با ذوق گفتم:
+هیشششش الان یکی میشنوه!!
با عشق نگاهم کرد و آروم گفت:
-خب ولش اینارو، حالت چطوره؟!
آهی کشیدم و گفتم:
+اگه بگم خوبم دروغه، راستش دارم از گرسنگی میمیرم...
اخماش توهم رفت و با خشم گفت:
-باز برات غذا نذاشتن نه؟!
لبامو آویزون کردم که سیب داخل دستشو بوس کرد و پرتش کرد سمت منو گفت:
-اینو بخور ته دلتو بگیره، امشب هم یه طوری بهونه بگیر تا سر کوچه بیا برات کباب بیارم!!!
با شنیدن اسم کباب ناخودآگاه دهنم آب افتاد و گفتم:
+وایییی دلم میخواد ولی چطوری بیام آخه!؟
-بهونه اشو تو دیگه پیدا کن...
+آخه...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-آخه و اما چرا نداریم امشب باید بیای...
الانم زود برو پایین تا این حسن کفتر باز نیومده رو پشت بوم و تورو با اون موهای قشنگت ندیده!!
لبخندی زدم و گفتم:
+خودتم به من نامحرمیاااا!!
تک خنده ای کرد و گفت:
-نامحرم چیهههه؟! همین تابستون قراره چراغ خونه ام بشی!!!
با ذوق و تعجب گفتم:
+وایییی جدی میگی؟!
-بلهههه که جدی میگم، حرفشم با ننه بابام زدم...
با با خوشحالی دستی زدم و گفتم:
+آخ جوننننن، اتفاقا جمشید هم امروز داشت...
حرفم تموم نشده بود که با شنیدن صدای مامانم فوری رو به عباس لب زدم:
+من برم بعدا واست تعریف میکنم!!!
با مهربونی گفت:
-منم برم سر زمین، برو مراقب خودت باش عروسکم...
#پارت9
انگشت اشاره امو رو دماغم گذاشتم و با ذوق گفتم:
+هیشششش الان یکی میشنوه!!
با عشق نگاهم کرد و آروم گفت:
-خب ولش اینارو، حالت چطوره؟!
آهی کشیدم و گفتم:
+اگه بگم خوبم دروغه، راستش دارم از گرسنگی میمیرم...
اخماش توهم رفت و با خشم گفت:
-باز برات غذا نذاشتن نه؟!
لبامو آویزون کردم که سیب داخل دستشو بوس کرد و پرتش کرد سمت منو گفت:
-اینو بخور ته دلتو بگیره، امشب هم یه طوری بهونه بگیر تا سر کوچه بیا برات کباب بیارم!!!
با شنیدن اسم کباب ناخودآگاه دهنم آب افتاد و گفتم:
+وایییی دلم میخواد ولی چطوری بیام آخه!؟
-بهونه اشو تو دیگه پیدا کن...
+آخه...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-آخه و اما چرا نداریم امشب باید بیای...
الانم زود برو پایین تا این حسن کفتر باز نیومده رو پشت بوم و تورو با اون موهای قشنگت ندیده!!
لبخندی زدم و گفتم:
+خودتم به من نامحرمیاااا!!
تک خنده ای کرد و گفت:
-نامحرم چیهههه؟! همین تابستون قراره چراغ خونه ام بشی!!!
با ذوق و تعجب گفتم:
+وایییی جدی میگی؟!
-بلهههه که جدی میگم، حرفشم با ننه بابام زدم...
با با خوشحالی دستی زدم و گفتم:
+آخ جوننننن، اتفاقا جمشید هم امروز داشت...
حرفم تموم نشده بود که با شنیدن صدای مامانم فوری رو به عباس لب زدم:
+من برم بعدا واست تعریف میکنم!!!
با مهربونی گفت:
-منم برم سر زمین، برو مراقب خودت باش عروسکم...
۱.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.