رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part26
......نمیزنه.زودباش
ببرش یه بیمارستان
دیگه.اگه توی همین
بیمارستان بستری
بشه ممکنه دوباره
بهش آسیب بزنن.
زود ژاکتمو در آوردم
و بغلش کردم.
لطفاً.تو نباید منو
این شکلی ترک کنی.
حتی اگه تو بخوای
نمیذارم اینکارو
انجام بدی.
گذاشتمش توی ماشین
و داشتم رانندگی میکردم
که یک نفر از اون ور
باهام تصادف کرد.
همون موقع گوشیم
زنگ خورد.
+اَه.لعنتی.الو؟
£بهت گفتم نمیتونی
نجاتش بدی.با این
وضعی که برات پیش
اومده فکر نکنم سون
جو به بیمارستان برسه.
خدایا.......دیگه واقعا
کم آوردم.
چرا همه چی اون جوری
که دلم میخواد پیش
نمیره؟
چرا همه چی باید
بر ضد من باشه؟
چرا همه ی اتفاقات
اون جوری که دلم میخواد
پیش نمیره؟
گوشیمو قطع کردم و از ماشین
پیاده شدم.
الان تنها چیزی که به
ذهنم می رسید ای بود
که با دستام بهش شوک
وارد کنم.
این تنها چیزی بود که
اون لحظه به ذهنم
رسید.
سون جو رو از ماشین
آوردم بیرون و گذاشتمش
روی زمین.
اول از همه بهش نفس
دادم و شروع کردم
به شوک وارد کردن.
+یک،دو،سه،......
یک،دو،سه،.....
لطفاً.بیدار شو.اگه صدامو
میشنوی جواب بده.
لطفاً.
- من صداتو میشنوم.
+چشماتو باز کن.
منو ببین.میتونی منو
ببینی؟
- من......دیگه حال ندارم
چشمامو باز کنم.
اینو گفت و دستش مثل
مرده ای افتاد.
+چی شد؟سون جو؟
سون جو؟
دیدم جواب نداد.
پس بغلش کردم(براید)
و تابیمارستان دویدم.
رسیدم بیمارستان.
+ببخشید پرستار.
*بله؟
+این دختر رو میبینی؟
لطفاً نجاتش بده.لطفا.
*بذارش روی تخت تا
معاینش کنم.
*چقدر بدنش سرده کجا
بوده؟
+سردخونه.
*باید بره اتاق عمل.
+چی؟
*تو چطور متوجه زخم روی
سینه اش نشدی ها؟
+زخم؟
یهو دیدم یه تیغ کوچولو
از توی سینه اش در آورد
و گفت.....
*اینو میبینی؟این تیغ جوری
رفته بوده توی سینه اش
که انگار میخواستن به
قلبش............
این داستان ادامه دارد...............❤️
part26
......نمیزنه.زودباش
ببرش یه بیمارستان
دیگه.اگه توی همین
بیمارستان بستری
بشه ممکنه دوباره
بهش آسیب بزنن.
زود ژاکتمو در آوردم
و بغلش کردم.
لطفاً.تو نباید منو
این شکلی ترک کنی.
حتی اگه تو بخوای
نمیذارم اینکارو
انجام بدی.
گذاشتمش توی ماشین
و داشتم رانندگی میکردم
که یک نفر از اون ور
باهام تصادف کرد.
همون موقع گوشیم
زنگ خورد.
+اَه.لعنتی.الو؟
£بهت گفتم نمیتونی
نجاتش بدی.با این
وضعی که برات پیش
اومده فکر نکنم سون
جو به بیمارستان برسه.
خدایا.......دیگه واقعا
کم آوردم.
چرا همه چی اون جوری
که دلم میخواد پیش
نمیره؟
چرا همه چی باید
بر ضد من باشه؟
چرا همه ی اتفاقات
اون جوری که دلم میخواد
پیش نمیره؟
گوشیمو قطع کردم و از ماشین
پیاده شدم.
الان تنها چیزی که به
ذهنم می رسید ای بود
که با دستام بهش شوک
وارد کنم.
این تنها چیزی بود که
اون لحظه به ذهنم
رسید.
سون جو رو از ماشین
آوردم بیرون و گذاشتمش
روی زمین.
اول از همه بهش نفس
دادم و شروع کردم
به شوک وارد کردن.
+یک،دو،سه،......
یک،دو،سه،.....
لطفاً.بیدار شو.اگه صدامو
میشنوی جواب بده.
لطفاً.
- من صداتو میشنوم.
+چشماتو باز کن.
منو ببین.میتونی منو
ببینی؟
- من......دیگه حال ندارم
چشمامو باز کنم.
اینو گفت و دستش مثل
مرده ای افتاد.
+چی شد؟سون جو؟
سون جو؟
دیدم جواب نداد.
پس بغلش کردم(براید)
و تابیمارستان دویدم.
رسیدم بیمارستان.
+ببخشید پرستار.
*بله؟
+این دختر رو میبینی؟
لطفاً نجاتش بده.لطفا.
*بذارش روی تخت تا
معاینش کنم.
*چقدر بدنش سرده کجا
بوده؟
+سردخونه.
*باید بره اتاق عمل.
+چی؟
*تو چطور متوجه زخم روی
سینه اش نشدی ها؟
+زخم؟
یهو دیدم یه تیغ کوچولو
از توی سینه اش در آورد
و گفت.....
*اینو میبینی؟این تیغ جوری
رفته بوده توی سینه اش
که انگار میخواستن به
قلبش............
این داستان ادامه دارد...............❤️
۲.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.