رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part25
.....پرستارش مشکوک
میزد.
¶کدوم بیمارستان؟
+دونگ سانگ.
¶مگه پرستارش چیکار
کرده که مشکوک میزده؟
+اون نذاشت یک
اتاق سرد خونه رو
بگردم.گفتش که اون
اتاق مال مجرم های
سریالیه و من نمیتونم
اون اتاق رو بگردم.
و بدو بدو سوار ماشین
شدم.....
¶صبر کن تا با هم بریم .
فقط نیم ساعت دیگه
تا ساعت ۶مونده.تو
نمیتونی تنهایی همه اون
سردخونه رو بگردی.
به کمک نیاز داری.
+زودی بپرین بالا .
÷من پرستار ها رو
سرگرم میکنم .شماها
سردخونه رو بگردین.
¶باشه.
+باشه.
رسیدم بیمارستان.
جویو گفت خودشو به
مریضی میزنه تا پرستار ها
دورش جمع شن.
من و سویول رفتیم طرف
سردخونه.
+رسیدیدم.اینجاعه.
¶این که رمز داره.
+واییییی خدااا.چقدر
دیگه زمان داریم؟
¶15دقیقه.
ما میتونیم.
آره.
من پیدات میکنم سون جو.
+برو عقب.از در فاصله
بگیر.
¶میخوای چیکار کنی؟
+به در ضربه بزنم.
¶اما.....
+بهت گفتم از در فاصله
بگیر(با عصبانیت)
¶باشه.
دو سه بار ضربه زدم ولی
باز نشد.
¶داداش از شونت داره
خون میاد.
+برام مهم نیست.
این دفعه که ضربه زدم
در باز شد.
+تو ردیف سمت چپ رو
بگرد من هم ردیف سمت راست
رو میگردم.
¶اما دیگه الان تقریبا ساعت
۶صبحه .
+همینکه میگی تقریبا یعنی هنوز
ساعت ۶نشده.زود باش.
یکی یکی شروع کردیم به
گشتن.
اما نبود.
+وای خدا.یعنی تو کجایی
سون جو.
¶داداش این دیواره چقدر
غیر طبیعی میزنه.
+کدوم ببینم.
یکمی که به دیوارش فشار
آوردم درش باز شد.
وارد شدم.
¶اینجا دیگه کجاس؟
+خودشه.باید اینجا باشه.
شبیه سردخونه بود.
کشوی اول رو باز کردم .
خودش بود.
+پیداش کردم.
¶بذار نبضشو بگیرم.
دستشو گذاشت روی گردن
سون جو.
¶زود باش باید از اینجا
بریم بیرون.
+چی شده؟
¶اون دیگه نبضش .........
این داستان ادامه دارد............❤️
part25
.....پرستارش مشکوک
میزد.
¶کدوم بیمارستان؟
+دونگ سانگ.
¶مگه پرستارش چیکار
کرده که مشکوک میزده؟
+اون نذاشت یک
اتاق سرد خونه رو
بگردم.گفتش که اون
اتاق مال مجرم های
سریالیه و من نمیتونم
اون اتاق رو بگردم.
و بدو بدو سوار ماشین
شدم.....
¶صبر کن تا با هم بریم .
فقط نیم ساعت دیگه
تا ساعت ۶مونده.تو
نمیتونی تنهایی همه اون
سردخونه رو بگردی.
به کمک نیاز داری.
+زودی بپرین بالا .
÷من پرستار ها رو
سرگرم میکنم .شماها
سردخونه رو بگردین.
¶باشه.
+باشه.
رسیدم بیمارستان.
جویو گفت خودشو به
مریضی میزنه تا پرستار ها
دورش جمع شن.
من و سویول رفتیم طرف
سردخونه.
+رسیدیدم.اینجاعه.
¶این که رمز داره.
+واییییی خدااا.چقدر
دیگه زمان داریم؟
¶15دقیقه.
ما میتونیم.
آره.
من پیدات میکنم سون جو.
+برو عقب.از در فاصله
بگیر.
¶میخوای چیکار کنی؟
+به در ضربه بزنم.
¶اما.....
+بهت گفتم از در فاصله
بگیر(با عصبانیت)
¶باشه.
دو سه بار ضربه زدم ولی
باز نشد.
¶داداش از شونت داره
خون میاد.
+برام مهم نیست.
این دفعه که ضربه زدم
در باز شد.
+تو ردیف سمت چپ رو
بگرد من هم ردیف سمت راست
رو میگردم.
¶اما دیگه الان تقریبا ساعت
۶صبحه .
+همینکه میگی تقریبا یعنی هنوز
ساعت ۶نشده.زود باش.
یکی یکی شروع کردیم به
گشتن.
اما نبود.
+وای خدا.یعنی تو کجایی
سون جو.
¶داداش این دیواره چقدر
غیر طبیعی میزنه.
+کدوم ببینم.
یکمی که به دیوارش فشار
آوردم درش باز شد.
وارد شدم.
¶اینجا دیگه کجاس؟
+خودشه.باید اینجا باشه.
شبیه سردخونه بود.
کشوی اول رو باز کردم .
خودش بود.
+پیداش کردم.
¶بذار نبضشو بگیرم.
دستشو گذاشت روی گردن
سون جو.
¶زود باش باید از اینجا
بریم بیرون.
+چی شده؟
¶اون دیگه نبضش .........
این داستان ادامه دارد............❤️
۱.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.