Part ⁶⁵
Part ⁶⁵
عروسی کان هم چیز خاصی نبود (مگه من فضولم که هر اتفاقی توی عروسی اینا میافته بیام به شما بگم ،واقعا همچین فکری راجب من کردید ؟ کاملا درست فکر کردید من خیلی فضولم 😑😑😐)
عمر:خب حالا که هممون ازدواج کردیم بیا یه فکری به حال این عاشقای سابق بکنیم
سارپ: کی؟ آها منظورت بابام و مامانته ؟
عمر:اره دیگه پسر مگه جز اونا عاشقای سابق دیگه ای هم داریم ؟
سارپ:نه ، ولی من که ازدواج نکردم
عمر:تو هم ازدواج میکنی، فعلا بزار اینا رو بهم برسونیم
سارپ: باشه
یاسمین:خب حالا نقشه چیه ؟
عمر بهشون نقشه رو میگه
عمر:فهمیدین ؟
بچه ها:اره
عمر:هاریکا متوجه شدی دیگه؟
هاریکا:اره مگه من نفهمم که اینطور میگی
عمر:حالا بگو نقش تو چی بود ؟
هاریکا: چی ؟ مگه منم نقش دارم؟
عمر: اوفففف هاریکا اوفففف
دوباره توضیح میده
عمر:حالا فهمیدی؟
هاریکا: اره بابا
عمر:خدا کنه
هاریکا زنگ میزنه به سوزان و آدرس یه کلبه رو میده و باهاش قرار میزاره و میگه یه چیز مهمه که باید بیاد ببینه سوزان هم قبول میکنه
عمر هم زنگ میزنه به احمد تقریباً مثل هاریکا میگه(با احمد زودتر قرار میزارن) ، بعدش فضای اون کلبه رو رمانتیک میکنن احمد میره توی کلبه تعجب میکنه عمر رو صدا میزنه که یه دسته گل رو میبینه که کنارش یه یادداشت و یه حلقه هست
یادداشت
باباجون تا اینجاشو ما انجام دادیم بقیش با شما ببینم چیکار میکنی
سوزان میاد داخل احمد سریع یادداشت رو میزاره توی جیبش
سوزان:احمد؟
احمد:اره
سوزان: چیزی که هاریکا گفت باید بیام ببینم این بود؟
احمد زانو میزنه و از سوزان خواستگاری میکنه
احمد:با من ازدواج میکنی؟
سوزان:احمد این چه حرفیه معلومه
احمد حلقه رو میکنه دست سوزان و بغلش میکنه (از سن و سال اینا گذشته همو ببوسن اونم وقتی بچهها دارن از پنجره نگاشون میکنن البته سوزان و احمد نمیدونن که بچهها دارن نگاشون میکنن)
عروسی کان هم چیز خاصی نبود (مگه من فضولم که هر اتفاقی توی عروسی اینا میافته بیام به شما بگم ،واقعا همچین فکری راجب من کردید ؟ کاملا درست فکر کردید من خیلی فضولم 😑😑😐)
عمر:خب حالا که هممون ازدواج کردیم بیا یه فکری به حال این عاشقای سابق بکنیم
سارپ: کی؟ آها منظورت بابام و مامانته ؟
عمر:اره دیگه پسر مگه جز اونا عاشقای سابق دیگه ای هم داریم ؟
سارپ:نه ، ولی من که ازدواج نکردم
عمر:تو هم ازدواج میکنی، فعلا بزار اینا رو بهم برسونیم
سارپ: باشه
یاسمین:خب حالا نقشه چیه ؟
عمر بهشون نقشه رو میگه
عمر:فهمیدین ؟
بچه ها:اره
عمر:هاریکا متوجه شدی دیگه؟
هاریکا:اره مگه من نفهمم که اینطور میگی
عمر:حالا بگو نقش تو چی بود ؟
هاریکا: چی ؟ مگه منم نقش دارم؟
عمر: اوفففف هاریکا اوفففف
دوباره توضیح میده
عمر:حالا فهمیدی؟
هاریکا: اره بابا
عمر:خدا کنه
هاریکا زنگ میزنه به سوزان و آدرس یه کلبه رو میده و باهاش قرار میزاره و میگه یه چیز مهمه که باید بیاد ببینه سوزان هم قبول میکنه
عمر هم زنگ میزنه به احمد تقریباً مثل هاریکا میگه(با احمد زودتر قرار میزارن) ، بعدش فضای اون کلبه رو رمانتیک میکنن احمد میره توی کلبه تعجب میکنه عمر رو صدا میزنه که یه دسته گل رو میبینه که کنارش یه یادداشت و یه حلقه هست
یادداشت
باباجون تا اینجاشو ما انجام دادیم بقیش با شما ببینم چیکار میکنی
سوزان میاد داخل احمد سریع یادداشت رو میزاره توی جیبش
سوزان:احمد؟
احمد:اره
سوزان: چیزی که هاریکا گفت باید بیام ببینم این بود؟
احمد زانو میزنه و از سوزان خواستگاری میکنه
احمد:با من ازدواج میکنی؟
سوزان:احمد این چه حرفیه معلومه
احمد حلقه رو میکنه دست سوزان و بغلش میکنه (از سن و سال اینا گذشته همو ببوسن اونم وقتی بچهها دارن از پنجره نگاشون میکنن البته سوزان و احمد نمیدونن که بچهها دارن نگاشون میکنن)
۳.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.