قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۲
از زبان آنیا:
آنیا:مگه بچه دو سالم
خندید
دامیان:مثل یه بچه دو ساله که لچ بازی میکنی
لبخندی زدم و آروم خودمو بردم سمت قاشقی که تو دست دامیان بود و غذا رو خوردم که خیلی خوش حال بودم که کنارشم با اینکه اون من و گروگان گرفته ولی دلم میخواد تا آخر عمر من و گروگان نگه داره و یک لحظه ازش دور نشم
واقعا انگار دامیان چنان تأثیری رو من گذاشته بود که عقلم و از دست داده بودم
آنیا:یه سوال بپرسم
دامیان:آره
آنیا:عکس اون دختر که تو اتاقت بود میتونم بپرسم عکس کی بود
دامیان:کسی که قبلاً عاشقش بودم
مکث کوتاهی کردم
آنیا:واقعا خوشگل بود اسمش چیه
دامیان:جیرو
دیگه چیزی نگفتم دامیان رفت بیرون واقعا به اون دختر حسودیم شد نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست دامیان انقدر بهش توجه کنه که حتی به خاطر اینکه من به عکسش دست زدم ناراحت بشه
خلاصه شب شد رو تختم دراز کشیدم چشمامو بستم تا خوابم ببره ولی با صدای رعد و برق وحشتناکی که زد فورا بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و لامپ راهرو رو روشن کردم داشتم راه خودمو میرفتم که فورا به سمت عقب برگردونده شدم که دامیان و دیدم
دامیان:چرا نخوابیدی
سرمو انداختم پایین
آنیا:با صدای رعد و برق ترسیدم خوابم نبرد
دامیان حالت جدی گرفت
آنیا:چیه الان میخوای من و مسخره کنی
کمی اومد جلو تو چشمام نگاه کرد
دامیان:نه میخوام امشب و کنارت بمونم تا نترسی
و دستمو گرفت و آروم برد سمت اتاق رفتیم تو بالکن
پارت ۱۲
از زبان آنیا:
آنیا:مگه بچه دو سالم
خندید
دامیان:مثل یه بچه دو ساله که لچ بازی میکنی
لبخندی زدم و آروم خودمو بردم سمت قاشقی که تو دست دامیان بود و غذا رو خوردم که خیلی خوش حال بودم که کنارشم با اینکه اون من و گروگان گرفته ولی دلم میخواد تا آخر عمر من و گروگان نگه داره و یک لحظه ازش دور نشم
واقعا انگار دامیان چنان تأثیری رو من گذاشته بود که عقلم و از دست داده بودم
آنیا:یه سوال بپرسم
دامیان:آره
آنیا:عکس اون دختر که تو اتاقت بود میتونم بپرسم عکس کی بود
دامیان:کسی که قبلاً عاشقش بودم
مکث کوتاهی کردم
آنیا:واقعا خوشگل بود اسمش چیه
دامیان:جیرو
دیگه چیزی نگفتم دامیان رفت بیرون واقعا به اون دختر حسودیم شد نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست دامیان انقدر بهش توجه کنه که حتی به خاطر اینکه من به عکسش دست زدم ناراحت بشه
خلاصه شب شد رو تختم دراز کشیدم چشمامو بستم تا خوابم ببره ولی با صدای رعد و برق وحشتناکی که زد فورا بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و لامپ راهرو رو روشن کردم داشتم راه خودمو میرفتم که فورا به سمت عقب برگردونده شدم که دامیان و دیدم
دامیان:چرا نخوابیدی
سرمو انداختم پایین
آنیا:با صدای رعد و برق ترسیدم خوابم نبرد
دامیان حالت جدی گرفت
آنیا:چیه الان میخوای من و مسخره کنی
کمی اومد جلو تو چشمام نگاه کرد
دامیان:نه میخوام امشب و کنارت بمونم تا نترسی
و دستمو گرفت و آروم برد سمت اتاق رفتیم تو بالکن
۴.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.