قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۴
وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم پرستار اومد بالا سرم
پرستار:به هوش اومدی
آنیا:ببخشید کسی رو همراه من نیاوردن اینجا
پرستار:نه
یهو نگران شدم که اتفاقی برای دامیان افتاده باشه میخواستم بلند شم که جلومو گرفت
پرستار:بشین نباید بلند شی
منم که چاره ای نداشتم پس نشستم خیلی کلافه بودم انگار که به اتفاق بدی افتاده پرستار هم که داشت از اتاق میرفت بیرون برگشت رو به من
پرستار:انقدر خود تو اذیت نکن حالت بدتر ميشه ها
آنیا:خواهش میکنم به من راستشو بگید کسی رو همراه من آوردن اینجا یا نه
مکث کوتاهی کرد
پرستار:آره آوردن ولی فکر نمیکنم زیاد بتونه مقاومت کنه
از اولشم میدونستم که پرستار برای اینکه حال من بدتر نشه دروغ میگه دراز کشیدم رو تخت و پتو انداختم روم اصلا نمیتونستم به هیچ چیز دیگه دامیان فکر کنم مثل اینکه من و جادو کرده خلاصه زمان گذشت دیگه نزدیک غروب بود
با شنیدن صدای در فورا نگاه کردم تا ببینم کیه که الکس اومد داخل
آخه من چرا انتظار دارم مثل فیلم ها دامیان به هوش بیاد تازه اونم بلافاصله سراغ من و بگیره و بیاد دیدنم الکس یکم اومد جلو
الکس:سلام
آنیا:سلام
چیزی نگفت
آنیا:به تو چیزی درباره ادرین گفتن
الکس:نه اجازه نمیدن کسی بره داخل اتاقش
و شاخه گلی که دستش بود رو گذاشتم گوشه تخت
الکس:به هر حال خیلی امیدوار نباش که به هوش بیاد این طور که شنیدم امید زیادی نیست
یکم صدا مو بلند کردم
آنیا:چطوری میتونی انقد راحت دراین باره صحبت کنی
پارت ۱۴
وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم پرستار اومد بالا سرم
پرستار:به هوش اومدی
آنیا:ببخشید کسی رو همراه من نیاوردن اینجا
پرستار:نه
یهو نگران شدم که اتفاقی برای دامیان افتاده باشه میخواستم بلند شم که جلومو گرفت
پرستار:بشین نباید بلند شی
منم که چاره ای نداشتم پس نشستم خیلی کلافه بودم انگار که به اتفاق بدی افتاده پرستار هم که داشت از اتاق میرفت بیرون برگشت رو به من
پرستار:انقدر خود تو اذیت نکن حالت بدتر ميشه ها
آنیا:خواهش میکنم به من راستشو بگید کسی رو همراه من آوردن اینجا یا نه
مکث کوتاهی کرد
پرستار:آره آوردن ولی فکر نمیکنم زیاد بتونه مقاومت کنه
از اولشم میدونستم که پرستار برای اینکه حال من بدتر نشه دروغ میگه دراز کشیدم رو تخت و پتو انداختم روم اصلا نمیتونستم به هیچ چیز دیگه دامیان فکر کنم مثل اینکه من و جادو کرده خلاصه زمان گذشت دیگه نزدیک غروب بود
با شنیدن صدای در فورا نگاه کردم تا ببینم کیه که الکس اومد داخل
آخه من چرا انتظار دارم مثل فیلم ها دامیان به هوش بیاد تازه اونم بلافاصله سراغ من و بگیره و بیاد دیدنم الکس یکم اومد جلو
الکس:سلام
آنیا:سلام
چیزی نگفت
آنیا:به تو چیزی درباره ادرین گفتن
الکس:نه اجازه نمیدن کسی بره داخل اتاقش
و شاخه گلی که دستش بود رو گذاشتم گوشه تخت
الکس:به هر حال خیلی امیدوار نباش که به هوش بیاد این طور که شنیدم امید زیادی نیست
یکم صدا مو بلند کردم
آنیا:چطوری میتونی انقد راحت دراین باره صحبت کنی
۴.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.