پارت ۱۱۶ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۱۶ #آخرین_تکه_قلبم
آهو
خواستم از سرجام بلند شم که منو کشید توی آغوشش.
چشمامو بستم و بوی تنشو نفس کشیدم.
زمزمه کرد:
_آخیش!
زمزمه کردم:
_دیرمه،باید برم بخوابم بی خیال.
اما محکم تر منو به خودش چسبوند و نذاشت ازجام تکون بخورم.
توی دلم ذوق کردم اما اجازه ندادم ظاهر سردم بهم بریزه.
_دلم می خوادت آهو .. حتی وقتی انقدر بد میشی حتی اگه نبینمت فکرت نمیره از سرم..!
_سیااا خوابم میاد .
منو از آغوشش کشید بیرون و به چشمام زل زد.
_عاشق وقتاییم که داری میمیری از عشقم و خودتو میزنی به اون راه.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
_بریم.. فردا خیلییی کار داریم.. هر چند یکم دیر شده اما هنوزم واسه کشف حقیقت دیر نیست!
چشمکی زدم و گفتم:
_همراه جنتلمن ترین مرد دنیا..
اومد سمتم .
یهو توی یک حرکت ناگهانی منو گرفت روی دستشو یرد سمت اتاق خوابش
.
جیغ خفیفی کشیدمو گفتم:
_چیکار می کنی سیا؟
_هیس!
منو آروم گذاشت روی تخت و خیمه زد روم.
وحشت زده بهش خیره شدم.
_چیکار می کنی؟
پوزخندی زد.
_سوپرایزت می خوام کنم.
نمی دونم چرا اما کلی استرس توی دلم خروار شد.
_چه سوپرایزی؟
چشماش غریبه شده بود واسم.
لبشو کذاشت روی گردنم و گفت:
_می خوام ار یه پسری واست بگم که تموم مدت زندگیش یه بازیگر به دنیا اومد و نقشش گند زدن به حال خوب یه دختر کوچولوی ناز بود..
راجع به چی حرف می زد؟
_چی داری میگی سیا؟
_هیس..بزار بگم تا تهش باید سکوت کنی اوکی؟
_اوکی
_آفرین دختر خوب.. اون پسر کم کم بزرگ شد .. تموم مدت نقش آدمای عاشقو بازی کرد .. کنار مادری که روحشم خبر نداشت چه پسری رو داره بزرگ می کنه!
چیزی درونم شکست..چیزی شبیه به قلب..
_خلاصه اون دختر بزرگ شد .. خیلی جذاب اما تو دل اون پسر هدف بزرگ تری تا عشق بود.. مثل انتقام مرگ پدرش!
نگاهمو به سمت چپ دادم.
چونه امو گرفت توی دستش و با صدای نا اشنا و نسبتا خشی گفت:
_وقتی دارم حرف میزنم باید زل بزنی تو چشمام..آره همین چشمای مشکی که دلتو برده!
پوزخندی زدم.
_همه چی یه بازی مسخره بود.
انگار جدی شوخی اش گرفته بود.
_خیلی بی مزه ای سیا..برو کنار خفم کردی!
پورخندی زد و گفت:
_شوخی؟ آره خب تموم این بیست و خورده ای سال یه شوخی مسخره بود! حالا چشماتو وا کن و با واقعیت رو به رو شو .. دختر قاتل بابام..!
باورم نمی شد این حرفا رو دارم از سیاوش میشنوم.
خدا خدا می کردم شوخی باشه.
با عصبانیت گفتم:
_سیاوش ..
خندید و گفت:
_چیه رم کردی؟
بیش از حد داشت روی مخم می رفت.
_تمومش کن.
_تموم شد.
لبشو چسبوند روی گوشم و زمزمه کرد.
_سر قبر بابات بلند بلند گریه کن می خوام برای بابام تعریف کنم چجوری دل خودتو شیکوندم و روح باباتو سرگردون کردم!
دستامو مشت کردم و محکم کوبوندم تو صورتش.
_خفه شو .. دهنتو ببند!
خون دماغش چکید روی لباسم.
آهو
خواستم از سرجام بلند شم که منو کشید توی آغوشش.
چشمامو بستم و بوی تنشو نفس کشیدم.
زمزمه کرد:
_آخیش!
زمزمه کردم:
_دیرمه،باید برم بخوابم بی خیال.
اما محکم تر منو به خودش چسبوند و نذاشت ازجام تکون بخورم.
توی دلم ذوق کردم اما اجازه ندادم ظاهر سردم بهم بریزه.
_دلم می خوادت آهو .. حتی وقتی انقدر بد میشی حتی اگه نبینمت فکرت نمیره از سرم..!
_سیااا خوابم میاد .
منو از آغوشش کشید بیرون و به چشمام زل زد.
_عاشق وقتاییم که داری میمیری از عشقم و خودتو میزنی به اون راه.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
_بریم.. فردا خیلییی کار داریم.. هر چند یکم دیر شده اما هنوزم واسه کشف حقیقت دیر نیست!
چشمکی زدم و گفتم:
_همراه جنتلمن ترین مرد دنیا..
اومد سمتم .
یهو توی یک حرکت ناگهانی منو گرفت روی دستشو یرد سمت اتاق خوابش
.
جیغ خفیفی کشیدمو گفتم:
_چیکار می کنی سیا؟
_هیس!
منو آروم گذاشت روی تخت و خیمه زد روم.
وحشت زده بهش خیره شدم.
_چیکار می کنی؟
پوزخندی زد.
_سوپرایزت می خوام کنم.
نمی دونم چرا اما کلی استرس توی دلم خروار شد.
_چه سوپرایزی؟
چشماش غریبه شده بود واسم.
لبشو کذاشت روی گردنم و گفت:
_می خوام ار یه پسری واست بگم که تموم مدت زندگیش یه بازیگر به دنیا اومد و نقشش گند زدن به حال خوب یه دختر کوچولوی ناز بود..
راجع به چی حرف می زد؟
_چی داری میگی سیا؟
_هیس..بزار بگم تا تهش باید سکوت کنی اوکی؟
_اوکی
_آفرین دختر خوب.. اون پسر کم کم بزرگ شد .. تموم مدت نقش آدمای عاشقو بازی کرد .. کنار مادری که روحشم خبر نداشت چه پسری رو داره بزرگ می کنه!
چیزی درونم شکست..چیزی شبیه به قلب..
_خلاصه اون دختر بزرگ شد .. خیلی جذاب اما تو دل اون پسر هدف بزرگ تری تا عشق بود.. مثل انتقام مرگ پدرش!
نگاهمو به سمت چپ دادم.
چونه امو گرفت توی دستش و با صدای نا اشنا و نسبتا خشی گفت:
_وقتی دارم حرف میزنم باید زل بزنی تو چشمام..آره همین چشمای مشکی که دلتو برده!
پوزخندی زدم.
_همه چی یه بازی مسخره بود.
انگار جدی شوخی اش گرفته بود.
_خیلی بی مزه ای سیا..برو کنار خفم کردی!
پورخندی زد و گفت:
_شوخی؟ آره خب تموم این بیست و خورده ای سال یه شوخی مسخره بود! حالا چشماتو وا کن و با واقعیت رو به رو شو .. دختر قاتل بابام..!
باورم نمی شد این حرفا رو دارم از سیاوش میشنوم.
خدا خدا می کردم شوخی باشه.
با عصبانیت گفتم:
_سیاوش ..
خندید و گفت:
_چیه رم کردی؟
بیش از حد داشت روی مخم می رفت.
_تمومش کن.
_تموم شد.
لبشو چسبوند روی گوشم و زمزمه کرد.
_سر قبر بابات بلند بلند گریه کن می خوام برای بابام تعریف کنم چجوری دل خودتو شیکوندم و روح باباتو سرگردون کردم!
دستامو مشت کردم و محکم کوبوندم تو صورتش.
_خفه شو .. دهنتو ببند!
خون دماغش چکید روی لباسم.
۱۳۰.۸k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.