خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت11
«ویو تهیونگ»
با ولع داشتم خونشو میخوردم، این خوشمزه ترین خونی بود که تو عمرم خورده بودم.
بیهوش شده بود، بهش حقم میدادم چون درد وحشتناکیه اما بعد از خوردن خونش میدادم تا مونبین خوبش بکنه.
مونبین پسر عممه، دکتر سلطنتی برادر اون دختره ی خراب عوضی که از قضا پدرم سعی داشت باهاش ازدواج کنم. اما فقط من میدونستم که اون چه دختر احمقیه.!
لعنتیی ازش متنفر بودم.
سعی کردم فکر اون دختره رو از ذهنم بیرون بکنم و با آرامش به خون خوردنم ادامه بدم
اما، نه! میتونست صدمه ببینه!
پس دست از کار کشیدیمو به ندیمه گفتم تا مونبین رو خبر بکنه.
.........
«ویو ات»
با درد وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
من کجام؟ با یادآوری اون اتفاقات پوزخند تلخی زدم
که در باز شدو پسر جوونی وارد شد
با مهربونی گفت:
/پس بالاخره تصمیم گرفتی بهوش بیای! لعنتی تهیونگ خیلی ازت خون خورده و بدنت ضعیف شده
با دیدن تعجبم لبخندی زدو گفت:
/من مونبین هستم پسر عمه تهیونگ و کوک همینطور دکتر سلطنتی!
سری تکون دادم که در بازشدو تهیونگ وارد شد
با دیدنش نیشخندی زدمو داد زدم:
+عوضییی
: اوو نیاز نیست انقدر جفتک بپرونی کوچولو حالا حالا باهات کار دارم.
بدون ایپکه بفهمم چی میگم
سریع گفتم:
+جفتکو عمت میپرونه احمقق
اما با صدای خنده ی مونبین به خودم اومدم
خاک تو سرت کنن ات که انقدر خنگیی!!
عمه ی تهیونگ که میشه مامان مونبین
لبخند زورکی زدمو سعی کردم خنده مو پنهان کنم
#پارت11
«ویو تهیونگ»
با ولع داشتم خونشو میخوردم، این خوشمزه ترین خونی بود که تو عمرم خورده بودم.
بیهوش شده بود، بهش حقم میدادم چون درد وحشتناکیه اما بعد از خوردن خونش میدادم تا مونبین خوبش بکنه.
مونبین پسر عممه، دکتر سلطنتی برادر اون دختره ی خراب عوضی که از قضا پدرم سعی داشت باهاش ازدواج کنم. اما فقط من میدونستم که اون چه دختر احمقیه.!
لعنتیی ازش متنفر بودم.
سعی کردم فکر اون دختره رو از ذهنم بیرون بکنم و با آرامش به خون خوردنم ادامه بدم
اما، نه! میتونست صدمه ببینه!
پس دست از کار کشیدیمو به ندیمه گفتم تا مونبین رو خبر بکنه.
.........
«ویو ات»
با درد وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
من کجام؟ با یادآوری اون اتفاقات پوزخند تلخی زدم
که در باز شدو پسر جوونی وارد شد
با مهربونی گفت:
/پس بالاخره تصمیم گرفتی بهوش بیای! لعنتی تهیونگ خیلی ازت خون خورده و بدنت ضعیف شده
با دیدن تعجبم لبخندی زدو گفت:
/من مونبین هستم پسر عمه تهیونگ و کوک همینطور دکتر سلطنتی!
سری تکون دادم که در بازشدو تهیونگ وارد شد
با دیدنش نیشخندی زدمو داد زدم:
+عوضییی
: اوو نیاز نیست انقدر جفتک بپرونی کوچولو حالا حالا باهات کار دارم.
بدون ایپکه بفهمم چی میگم
سریع گفتم:
+جفتکو عمت میپرونه احمقق
اما با صدای خنده ی مونبین به خودم اومدم
خاک تو سرت کنن ات که انقدر خنگیی!!
عمه ی تهیونگ که میشه مامان مونبین
لبخند زورکی زدمو سعی کردم خنده مو پنهان کنم
- ۲.۷k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط