دلبر عزیز شده🍷🖤
Part_16ادامه پارت
داستان تهیونگ👇🏻
.
یه پسر بچه ی 11 ساله وارد مدرسه جدیدش میشه،اونجا دختری رو میبینه،اون دختر از پسر بچه
4 سال کوچک تر بود.
دختربچه داشت گریه میکرد،پسربچه نزدیک اون دختر میشه و میگه:چیشده برای چی گریه میکنی؟
و اون دختربچه میگه: من نمیتونم بدون مامانم بیام مدرسه من اینجا تنهام و دوستی ندارم.
پسر بچه دلش به حال اون دختر رحم میاد و باهاش دوست میشه و باهم صمیمی میشن.
ولی بعد از چند سال که دختر بزرگتر میشه صمیمی بودن بین اونا کم میشه،پسر از اون شهر به یک شهر دیگه مهاجرت میکنه و دیگه اون دختر بچه رو نمیبینه.
توی راه مهاجرت مادر خودش رو هم از دست میده، اون پسر تنها ی تنها میشه
بعد از چند سال که وارد دانشگاش میشه با ی دختر دیگه اشنا میشه اونا اونقدر صمیمی میشن که تبدیل میشن به پارتنر همدیگه،اونا سه سال باهم دوست میمونن ولی بعد اون سه سال دختر کم کم تغییر میکنه و به دوست پسرش خیانت میکنه و با دوست پسر جدیدش نقشه میکشه که زندگی دوست پسر قبلی اش رو خراب کنه.
ولی اینم درنظر بگیر که اون پسر چقدر اون دختر رو دوست داشت و چقدر رویا داشت،ولی دختر همه اون هارو سیاه و خاکستر کرد...
.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.