vimin
Part 40🖤
ویو جیمین:
متوجه شدم یه چیزی از پشت بغلم کرد....
ازش فاصله گرفتم...
با دین صورتش برگام ریخت..
همون یارو عوضی سادیسمی بود...
چه مرگش شده؟
همینطور حلقه دستشو دور کمر باریک جیمین محکم تر میکرد...
جیمینو تو آغوشش قفل کرده بود..
کمکم داشت زیاده روی میشد...
دستشو زیر بلیز جیمین برده بود و تن برهنشو لمس میکرد..
جیمین که قرمز شده بود و حس خوبی نداشت به زور هلش داد و ازش فاصله گرفت و روبروش وایساد...
_عوضی ... فازت چیه ؟؟
_مگه من اسباب بازیه توعم؟
_برمگردون اتاقم...
¢کسی که اینجا دستور میده منم...
الآنم میشینی و با من صبحانه میخوری...
_اگر نخورم چی؟
¢اتفاق خوبی نمی یوفته..
جیمین با شنیدن این جمله ترس تو دلش افتاد... با قدمای لرزون و ارومش اهسته به سمت میز میره...
صندلیو عقب میده و میشینه..
پرش زمانی یه یه ساعت بعد:
غذا رو تموم میکنن و یارو از جاش بلند میشه...
¢دنبالم بیا..
(خطاب به جیمین )
_.... چ...-..چشم
جیمین اگر اراده میکرد همون موقع میتونست بریینه به سر تا پای اون یارو.. و از عاقبت کارش میترسید..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پرش زمانی به جونکوک و ا/ت
جونکوک ویو:
از روی تخت بلند شد و شلوارشو پاش کرد..
ملافه سفید رو برداشت و روی بدن برهنه ا/ت کشید...
سرشو نوازش کرد و به سمت تراس رفت و پرده های خنک که اثر باد بود رو کنار زد..
دوباره به کنار ا/ت رفت و اونو در آغوش گرفت..
÷درد نداری؟..
∆چرا... دارم... ولی خوب میشم...
ا/ت سرشو از رو بالشت بلند کرد و ملافرو دورش پیچید...
روبروی جانکوک نشت...
به چشماش خیره شد که ناگهان از زیر گریه...
جونکوک اونو تو بغلش گرفت و روی پاهاش نشوند... موهای ا/ت رو کنار زد و ملافرو پایین تر کشید و جای مارک هایی که چند ساعت پیش باهاشون گردن ا/ت رو نقاشی کرده بود بوسید...
÷چیشده بیبی؟
∆ به گذشته که فک میکنم دلم خون میشه...
∆از جیمین هیچ خبری نیست... نگرانشم..
÷چی بگم... من بیشتر نگرانشم.. ولی راه دیگه ایی به جز صبر کردن ندارین...
÷من یه امگا و تو یه بنا ... توی این جا هیچ کاری از دستمون برای پیدا جیمین بر نمیاد..
÷خودش گفت دنبال یه شغل رفته...
∆یعنی باید صبر کنم؟؟
÷کنم؟؟
کنیم..
منم به اندازه تو نگرانشم...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ویو تهیونگ:
+هعی....
تا کی قراره اینجوری بسته باشم؟
فقط ۳روز دیگه مونده...
continues✌️
ببخشید برای کم کاری.... این چند وقت سرم شلوغه..😄❤️😭
کامنت و لایک
ویو جیمین:
متوجه شدم یه چیزی از پشت بغلم کرد....
ازش فاصله گرفتم...
با دین صورتش برگام ریخت..
همون یارو عوضی سادیسمی بود...
چه مرگش شده؟
همینطور حلقه دستشو دور کمر باریک جیمین محکم تر میکرد...
جیمینو تو آغوشش قفل کرده بود..
کمکم داشت زیاده روی میشد...
دستشو زیر بلیز جیمین برده بود و تن برهنشو لمس میکرد..
جیمین که قرمز شده بود و حس خوبی نداشت به زور هلش داد و ازش فاصله گرفت و روبروش وایساد...
_عوضی ... فازت چیه ؟؟
_مگه من اسباب بازیه توعم؟
_برمگردون اتاقم...
¢کسی که اینجا دستور میده منم...
الآنم میشینی و با من صبحانه میخوری...
_اگر نخورم چی؟
¢اتفاق خوبی نمی یوفته..
جیمین با شنیدن این جمله ترس تو دلش افتاد... با قدمای لرزون و ارومش اهسته به سمت میز میره...
صندلیو عقب میده و میشینه..
پرش زمانی یه یه ساعت بعد:
غذا رو تموم میکنن و یارو از جاش بلند میشه...
¢دنبالم بیا..
(خطاب به جیمین )
_.... چ...-..چشم
جیمین اگر اراده میکرد همون موقع میتونست بریینه به سر تا پای اون یارو.. و از عاقبت کارش میترسید..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پرش زمانی به جونکوک و ا/ت
جونکوک ویو:
از روی تخت بلند شد و شلوارشو پاش کرد..
ملافه سفید رو برداشت و روی بدن برهنه ا/ت کشید...
سرشو نوازش کرد و به سمت تراس رفت و پرده های خنک که اثر باد بود رو کنار زد..
دوباره به کنار ا/ت رفت و اونو در آغوش گرفت..
÷درد نداری؟..
∆چرا... دارم... ولی خوب میشم...
ا/ت سرشو از رو بالشت بلند کرد و ملافرو دورش پیچید...
روبروی جانکوک نشت...
به چشماش خیره شد که ناگهان از زیر گریه...
جونکوک اونو تو بغلش گرفت و روی پاهاش نشوند... موهای ا/ت رو کنار زد و ملافرو پایین تر کشید و جای مارک هایی که چند ساعت پیش باهاشون گردن ا/ت رو نقاشی کرده بود بوسید...
÷چیشده بیبی؟
∆ به گذشته که فک میکنم دلم خون میشه...
∆از جیمین هیچ خبری نیست... نگرانشم..
÷چی بگم... من بیشتر نگرانشم.. ولی راه دیگه ایی به جز صبر کردن ندارین...
÷من یه امگا و تو یه بنا ... توی این جا هیچ کاری از دستمون برای پیدا جیمین بر نمیاد..
÷خودش گفت دنبال یه شغل رفته...
∆یعنی باید صبر کنم؟؟
÷کنم؟؟
کنیم..
منم به اندازه تو نگرانشم...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ویو تهیونگ:
+هعی....
تا کی قراره اینجوری بسته باشم؟
فقط ۳روز دیگه مونده...
continues✌️
ببخشید برای کم کاری.... این چند وقت سرم شلوغه..😄❤️😭
کامنت و لایک
۸.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.