vimin
Part 39🖤
تهیونگ دیگه جواب سونگ هو و نمیده ...
✓رییس چیگف؟
/فقط خدا کنه اونی که تو ذهن کنه نباشه...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پرش زمانی به فردا:
وییو جیمین:
خستم...
چرا من این کارو کردم...
خدا خدا ... حاضر برم هزار شیفت کار کنم.. ولی دیگه اینجا نباشم...
لطفا یکی منو از اینجا بیاره بیرون...
لطفا...
خدایا یه کمک برسون...
جیمین در حال گریه کردن بود..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ویو همون یارو که جیمینو و تهیونگو گرفته:
همه چی داره طبق نقشه پیش میره...
فقط ۴ روز دیگه مونده...
وایسا بینم...
اصن اگر پارک جیمینو عاشق خودم کنم... امکان داره اصلا نخواد پیش اون کیم نمیدونم چی چی برگرده...
ها ها ها ها...(خنده های شیطانی)
یارو یکی از بادیگاردایشو صدا میکنه...
بیله رییس؟؟
¢فردا صبح برای صبحانه پارک جیمینو بیار پیشم..
منظورتون همون برده اس؟!
¢اره
چشم..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
جیمین انقد گریه کرده بود چشماش نمک بسته بود...
همون جور که زانوشو بغلش گرفته بود خوابش برده بود...
پرش زمانی به فردا صبح:
ویو جیمین:
ساعت ۹:۳۰
نفهمیدم از شدت گریه دیشب چجوری خوابم برد..
سرمو بالا آوردم ... از پنجره میله داری که مثل پنجره زندان بود خیره شدم...
ولی در اتاق باش شد...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
زود باش با من بیا پیش رییس..
ویو جیمین:
با شنیدنش دوباره ترسیدم.. اشک تو چشمام جمع شد...
ترسیده بودم....
ولی نمیدونسم چیزی بگم..
برای همین سرمو پایین انداختم و سمتش رفتم...
منتظر بودم چشمامو ببنده ... آخه همیشه تو راه اتاق اون عوضی چشمامو میبستن..
چیکا میکنی اوسکول ؟
-م. م مگه چشمامو نمیبندی..!؟
مثل اینکه از خداته ها...
راه بیوفت دیوونه..
دنبالش راه افتاد ...
ویو جیمین:
داشتم دنبالش میرفتم...
تا حالا توی حیاط عمارت یارو نبودم...
داشتم به حیاط نگاه میکردم که یه دفه یه چیزی از پشت بغلم کرد...
continues✌️
ببخشید برای تاخیر زیاد... معذرت...😭❤️
لایک کامنت باو😊❤️
تهیونگ دیگه جواب سونگ هو و نمیده ...
✓رییس چیگف؟
/فقط خدا کنه اونی که تو ذهن کنه نباشه...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پرش زمانی به فردا:
وییو جیمین:
خستم...
چرا من این کارو کردم...
خدا خدا ... حاضر برم هزار شیفت کار کنم.. ولی دیگه اینجا نباشم...
لطفا یکی منو از اینجا بیاره بیرون...
لطفا...
خدایا یه کمک برسون...
جیمین در حال گریه کردن بود..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ویو همون یارو که جیمینو و تهیونگو گرفته:
همه چی داره طبق نقشه پیش میره...
فقط ۴ روز دیگه مونده...
وایسا بینم...
اصن اگر پارک جیمینو عاشق خودم کنم... امکان داره اصلا نخواد پیش اون کیم نمیدونم چی چی برگرده...
ها ها ها ها...(خنده های شیطانی)
یارو یکی از بادیگاردایشو صدا میکنه...
بیله رییس؟؟
¢فردا صبح برای صبحانه پارک جیمینو بیار پیشم..
منظورتون همون برده اس؟!
¢اره
چشم..
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
جیمین انقد گریه کرده بود چشماش نمک بسته بود...
همون جور که زانوشو بغلش گرفته بود خوابش برده بود...
پرش زمانی به فردا صبح:
ویو جیمین:
ساعت ۹:۳۰
نفهمیدم از شدت گریه دیشب چجوری خوابم برد..
سرمو بالا آوردم ... از پنجره میله داری که مثل پنجره زندان بود خیره شدم...
ولی در اتاق باش شد...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
زود باش با من بیا پیش رییس..
ویو جیمین:
با شنیدنش دوباره ترسیدم.. اشک تو چشمام جمع شد...
ترسیده بودم....
ولی نمیدونسم چیزی بگم..
برای همین سرمو پایین انداختم و سمتش رفتم...
منتظر بودم چشمامو ببنده ... آخه همیشه تو راه اتاق اون عوضی چشمامو میبستن..
چیکا میکنی اوسکول ؟
-م. م مگه چشمامو نمیبندی..!؟
مثل اینکه از خداته ها...
راه بیوفت دیوونه..
دنبالش راه افتاد ...
ویو جیمین:
داشتم دنبالش میرفتم...
تا حالا توی حیاط عمارت یارو نبودم...
داشتم به حیاط نگاه میکردم که یه دفه یه چیزی از پشت بغلم کرد...
continues✌️
ببخشید برای تاخیر زیاد... معذرت...😭❤️
لایک کامنت باو😊❤️
۷.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.