P

P24
یونگی تازه به خودش اومد و از ا.ت فاصله گرفت و سرد گفت : بسه دیگه بیا بریم من الاف تو نیستم که
ا.ت که از تغییر حالت یهویی یونگی متعجب بود نگاهش کرد و گفت: بریم؟اخه....
یونگی اجازه حرف زدن نداد و تند پاسخ داد : ببین من اعصاب این بچه بازی آروم ندارم الآنم میرم خونه گفتم کار دارم .......تو ماشین منتظرتم ،این را گفت و به بادیگارد با سر برای خرید لباسا اشاره کرد و سمت ماشین رفت
ا.ت ویو
دخترک بیچاره که خورده بود تو ذوقش به اتاق پرو رفت تا لباس های خودش را بپوشد ،از اتاق بیرون آمد و داشت موهاشو مرتب میکرد که کسی آشنا با عطری آشنا از کنارش گذشت ا.ت خشکش زد و فورا سمت بادیگارد رفت و ازش خواست اونو به سمت ماشین ببرد ا.ت با کلی استرس به ماشین رفت و نشست .یونگی سرش تو گوشیش بود و با اومدن از.ت نگاهش کرد ....از.ت از شناخت اون فرد ترسیده بود دستانش می‌لرزید و درست نفس نمی‌کشید ،یونگی متوجه حال ا.ت شد و گفت: چته؟
ا.ت: خ....خوبم
یونگی چشم ریز کرد اما ادامه نداد و ماشین و روشن کرد .....پس از مدتی گوشی یونگی زنگ خورد و با دیدن اسم پدرش جواب داد
یونگی: سلام بابا بهتری؟
.........
یونگی: چی ؟ اومدم ..
یونگی تماسو قطع کرد و فورا به سمت خانه پدر و مادرش دور زد و با تمام سرعتش به آنجا رفت ا.ت که ترسیده بود آروم دستشو روی دست یونگی گذاشت و گفتم: آروم تر یونگی !
یونگی با دیدن ترس دخترک کمی سرعتش را کم کرد و دست ا.ت را پس زد ا.ت تمام مدت می‌پرسید که موضوع چیه اما دریغ از یک کلمه جواب از یونگی بلاخره رسیدند و از ماشین بیرون آمدند و سمت خانه رفتن با باز شدن در هردو فورا به اتاق پدر یونگی رفتم و در را باز کردم همه آنجا بودن و پدر مریض یونگی بی‌جان روی تخت افتادم بود یونگی فورا سمت پدرش رفت( برای کسایی که یادشون رفته پدر یونگی سرطان داره)
ا.ت ویو
حس خوبی نداشتم پیرمرد بیچاره اصلا حال خوبی نداشت سمت مادرش رفتم و گفتم : خانم مین امپولاشو زدین براش؟
م.ی: با چشمای غمبار نگاهم کرد و گفت دکتر نتونست بیاد
ا.ت: مشکلی نیست من انجامش میدم
م.ی: ممنون دخترم
آمدم چیزی بگم که با داد پدر یونگی که دستور داد همه برن بیرون متوقف شدم همه سمت در رفتم و من هم داشتم میرفتم که گفت: ا.ت بمون ....کارت دارم
برگشتم و تعظیمی کردم که دوباره مشغول صحبت با پسرش شد سمت آمپول ها رفتم و امادشون کردم و بعد آروم تو سرم پدرش زدم
پدر یونگی به زیبایی ا.ت نگاه کرد و بعد به چهره خشن پسرش و ناگهان پوزخندی زد همانطور که نشسته بود گفت : باید بچه دار بشید
ا.ت خشکش زد و یونگی هم آبی که داشتم میخورد توی گلویش پرید و گفت: چی میگی پدر ؟
پدر یونگی نگاهی به پسرش کرد و گفت: من حداقل یک سال بیشتر زنده نیستم می‌خوام نومو ببینم
بقیش کامنتا:)
دیدگاه ها (۸)

P۲۵پ.ی: سرتو بگیر بالا دختر جون تو قراره وارث خاندان مین رو ...

P26ا.ت ویوهیچ حرفی بینمون نبود که بلاخره این سکوت توسط یونگی...

P23ا.ت ویو آروم تو پاساژ قدم می‌زدیم و من کمی هم خرید کردم چ...

P22ا.ت ویو چشمامو باز کردم و یونگی را کمی آنطرف تر دیدم چرخی...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

مرگ بی پایان پارت ۳۰

فیک مافیای سیاه من part 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط