P

P23
ا.ت ویو
آروم تو پاساژ قدم می‌زدیم و من کمی هم خرید کردم چشمانم چرخید و رز را با یوجین دیدم( رز خواهر او.ت و یوجین برادر یونگی)
آروم به بازوی یونگی زدم و گفتم هی اون برادرت نیست
یونگی نگاهی به اون کرد و بعد نگاهش را دنبال کرد و بی خیال گفت و اون خواهر توعه ا.ت نگاهی به یونگی کرد ناگهان دستش را گرفت و سمت مغازه ای که آنها بودن رفتم و رز با دیدن خواهرش دست و پاشوگم کرد و یوجین هم سرش را پایین انداخت
یوجین: سلام داداش
یونگی نگاهی سرد به پسرک انداخت و فقط سرش را تکان داد
ا.ت نگاهی به رز کرد و گفت ؛ اگه بهم میگفتی نمی‌خوردمت که!
رز سرش را بالا گرفت و گفت : ببخشید آبجی فکر کردم زشت باشه....
ا.ت به یونگی نگاهی کردم و گفت: یونگی زشته؟
یونگی نگاهی سرد اما جذاب به ا.ت انداخت و گفت: نه
ا.ت لبخندی زد و رفت خواهرش رو بغل کرد
چند دقیقه بعد
دخترا حسابی مشغول خرید بودن و یونگی برادرش نشسته بودن تا کار دخترا تمام شود
یوجین: زندگی مشترک سخته داداش
یونگی کمی فکر کرد و سرد گفت: بستگی داره یجاهایی واقعا میره رو اعصابم دلم میخواد.....آییش ولش کن
یوجین: دوسش داری؟
یونگی نگاه بدی به یوجین انداخت و گفت ما فقط اجباری همو تحمل میکنیم......تو چی
یوجین: من چی؟
یونگی: رز و دوست داری
یوجین لبخندی زد و گفت: میمیرم براش.......یوجین نگاهی به برادر بی احساس و سردش انداخت و گفت یااا آنقدر سرد نباش بلاخره اون همسرته باید به عمر باهاش زندگی کنی و اینکه به چشم خواهری واقعا خوشگله
یونگی سرد گفت : آره
یوجین: چی؟
یونگی پوزخندی زد و گفت خوشگله
یوجین چیزی نگفت که با اومدن رز آنها از آنجا رفتن یونگی تلفنش زنگ خورد و مشغول صحبت شد که با بیرون آمدن ا.ت از اتاق پرو و دیدنش در آن لباس کوتاه مشکی و براق چند لحظه حرف زدن یادش رفت به اون نگاه کرد که داشت خودش را در آینه روبه رو برانداز میکرد تلفن را قطع کرد و بلند شد کت و شلوار مشکی جذابش را مرتب کرد و آروم پشت ا.ت قرار گرفت و دستانش را روی کمر ا.ت گذاشت که ا.ت گفت
ا.ت: خوبه ؟
یونگی آروم موهای همسرش را بوسید و گفت : بهت میاد
ا.ت: سرش را برگرداند و نگاهی به شوهر سردش انداخت که الان کمی آروم بنظر می‌آمد و گفت: بگیرمش؟
یونگی فشار دستش را کمی بیشتر کرد و گفت: آره چرا که نه
ا.ت آروم گفت: آخه قیمتش....
یونگی: مهم نیست
ا.ت: اما ........
یونگی ا.ت را از پشت به خودش چسباند و روبه بادیگارد گفت : همه رنگهای این لباسو بخر! بادیگارد تعظیمی کرد و رفت تا دستور را انجام دهد
ا.ت برگشت و با تعجب نگاهش کرد و گفت: یونگی!!!چیکار می‌کنی
یونگی نگاهی به بدن ا.ت کرد و سرد گفت: میخرمشون چون دوسش داشتی
ا.ت: آمد چیزی بگه که یونگی گفت : خوب.....چیز دیگه ای نظر خانمم و جلب کرده ؟
ا.ت با تعجب گفت: خانمم؟
دیدگاه ها (۵)

P24یونگی تازه به خودش اومد و از ا.ت فاصله گرفت و سرد گفت : ب...

P۲۵پ.ی: سرتو بگیر بالا دختر جون تو قراره وارث خاندان مین رو ...

P22ا.ت ویو چشمامو باز کردم و یونگی را کمی آنطرف تر دیدم چرخی...

P21هشدار این بخش از رمان دارای صحنه های خشن میباشد ‼️ یونگی ...

ا~ت و تودوروکی پارت ۳۰{شوتو ب در تکیه داد} {شوتو اروم زمزمه ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط