عروسک خانوم من
p52
کوک: جایی میری عروسک باند شیطان؟
ا.ت: پیش دختر ظهر...کاری نداری باند شیطان؟
کوک: میبینمت
رویداد: تهیونگ لبای امیلیا رو بوسید و رفت بیرون از بوتها و وارد مهمونی شد و واقعا کاری جز صحبت نداشت و از اونور ا.ت رفته بود پیش امیلیا و ارومش میکرد و کوک هم کنار تهیونگ با مهمونا صحبت میکرد اما...هیچکدوم از اتفاقی که میفته خبر نداشتن به جز ا.ت
■فلش بک به چند روز پیش■
ا.ت: شب مهمونی اینجا باشید لطفا
پ.ک: برادرمم با خودم میارم
ا.ت: منتظر میمونم....لطفا وقتی بهتون خبر دادم برید پیششون
پ.ک: باشه...نمیخوای بگی تصمیمت چی شد
ا.ت: پدرجون...الحق که جفتشون نوهای شمان...کاراشون آینده مساوی داره
پ.ک: میخوای پولی که سپردم بهتو نصف نصف بدی؟!!!!
ا.ت: بعله...من واقعا چکشون کردم...چند ساله این کارمه! و....و.....و توش شکی ندارم
پ.ک؛ حرفی ندارم....ما این پولو دست تو دادیم ممنون بابت کارت الان آزادی هرکار میخوای بکنی
ا.ت: خواهش میکنم رئیس
گوشی رو قطع کرد و ماسکشو پوشید و از خونه زد بیرون و گازشو به سمت مدرسه گرفت و واردش شد
ا.ت: هه چقدر تغییر کرده قبلا بزرگتر بود
÷شاید چون ما بزرگ شدیم کوچیک دیده میشه
ا.ت: درسته یونگی...برو پی کارت دیگه و تو ماشین بمون
÷چشم رئیس
ا.ت راه پله راه مخفی و دیوار پنهون و رمز کاشیا رو زد و وارد شد و پول رو از کارت اصلی ریخت به حساب دومی و رمز جفتشون نوشت و دو تا جعبه متفاوت گذاشت
تمام مسیر رو برگشت و سوار ماشین شد و حرکت کردن وسط راه نگاه یونگی کرد که اونم متوجه نگاه خیرش شد
÷رئیس ا.ت شما به زودی برمیگردی انگلیس درسته؟
ا.ت: ...اره
÷منو نمیدیدید راحت بودید؟!
ا.ت: اره راحت بودم سه روزه امدی داری پیرمو در میاری
÷دلم تنگ بود قربان
ا.ت: من همش دو ماه اینجام
÷نه ۸۴ روزه...یه روزشم عذاب آور بود وقتی کنارم بودید و راننده و دست راستتون بودم میتونستم خودمو به دیدنشون قانع کنم رئیس ولی وقتی رفتید نه
ا.ت: مین یونگی تمومش کن...
÷....
ا.ت: یونگی من درخواست ازدواجتو قبول میکنم...
با این حرف یهویی ماشین ایستاد و نزدیک بود سرشون بخوره تو شیشه
÷ج..جدا؟
ا.ت: اره باید خرجمو بدی البته میخوام باندو کنار بزارم
÷ممنون...ممنونم واقعا...من..من کار جدید پیدا میکنم خرجتو میدم
ا.ت ویو
فهمیدم منو به چشم پول نمیبینه و این خوشحالم میکرد
ا.ت؛ باشه حالا روشن کن دیر وقته
÷چ..چشم قربان
■پایان فلش بک■
ادامه رویداد: گوشی ا.ت زنگ خورد و این یعنی نصف مهمونی گذشته و ا.ت مشغول اروم کردن امیلیاست و حالا نوبت خودشه که اروم شه
ا.ت: امیلیا چقدر دوستم داری؟
امیلیا: چرا؟
ا.ت: همینجوری لطفا کامل توضیح بده
امیلیا: از یه خواهر بیشتر...مثل مادرمی...باتو جای خالی مادرمو پر کردم شاید روز اول بدم میومد ازت اما کمتر از یکسال...
۳۰ 🌚❤️چطور بود
کوک: جایی میری عروسک باند شیطان؟
ا.ت: پیش دختر ظهر...کاری نداری باند شیطان؟
کوک: میبینمت
رویداد: تهیونگ لبای امیلیا رو بوسید و رفت بیرون از بوتها و وارد مهمونی شد و واقعا کاری جز صحبت نداشت و از اونور ا.ت رفته بود پیش امیلیا و ارومش میکرد و کوک هم کنار تهیونگ با مهمونا صحبت میکرد اما...هیچکدوم از اتفاقی که میفته خبر نداشتن به جز ا.ت
■فلش بک به چند روز پیش■
ا.ت: شب مهمونی اینجا باشید لطفا
پ.ک: برادرمم با خودم میارم
ا.ت: منتظر میمونم....لطفا وقتی بهتون خبر دادم برید پیششون
پ.ک: باشه...نمیخوای بگی تصمیمت چی شد
ا.ت: پدرجون...الحق که جفتشون نوهای شمان...کاراشون آینده مساوی داره
پ.ک: میخوای پولی که سپردم بهتو نصف نصف بدی؟!!!!
ا.ت: بعله...من واقعا چکشون کردم...چند ساله این کارمه! و....و.....و توش شکی ندارم
پ.ک؛ حرفی ندارم....ما این پولو دست تو دادیم ممنون بابت کارت الان آزادی هرکار میخوای بکنی
ا.ت: خواهش میکنم رئیس
گوشی رو قطع کرد و ماسکشو پوشید و از خونه زد بیرون و گازشو به سمت مدرسه گرفت و واردش شد
ا.ت: هه چقدر تغییر کرده قبلا بزرگتر بود
÷شاید چون ما بزرگ شدیم کوچیک دیده میشه
ا.ت: درسته یونگی...برو پی کارت دیگه و تو ماشین بمون
÷چشم رئیس
ا.ت راه پله راه مخفی و دیوار پنهون و رمز کاشیا رو زد و وارد شد و پول رو از کارت اصلی ریخت به حساب دومی و رمز جفتشون نوشت و دو تا جعبه متفاوت گذاشت
تمام مسیر رو برگشت و سوار ماشین شد و حرکت کردن وسط راه نگاه یونگی کرد که اونم متوجه نگاه خیرش شد
÷رئیس ا.ت شما به زودی برمیگردی انگلیس درسته؟
ا.ت: ...اره
÷منو نمیدیدید راحت بودید؟!
ا.ت: اره راحت بودم سه روزه امدی داری پیرمو در میاری
÷دلم تنگ بود قربان
ا.ت: من همش دو ماه اینجام
÷نه ۸۴ روزه...یه روزشم عذاب آور بود وقتی کنارم بودید و راننده و دست راستتون بودم میتونستم خودمو به دیدنشون قانع کنم رئیس ولی وقتی رفتید نه
ا.ت: مین یونگی تمومش کن...
÷....
ا.ت: یونگی من درخواست ازدواجتو قبول میکنم...
با این حرف یهویی ماشین ایستاد و نزدیک بود سرشون بخوره تو شیشه
÷ج..جدا؟
ا.ت: اره باید خرجمو بدی البته میخوام باندو کنار بزارم
÷ممنون...ممنونم واقعا...من..من کار جدید پیدا میکنم خرجتو میدم
ا.ت ویو
فهمیدم منو به چشم پول نمیبینه و این خوشحالم میکرد
ا.ت؛ باشه حالا روشن کن دیر وقته
÷چ..چشم قربان
■پایان فلش بک■
ادامه رویداد: گوشی ا.ت زنگ خورد و این یعنی نصف مهمونی گذشته و ا.ت مشغول اروم کردن امیلیاست و حالا نوبت خودشه که اروم شه
ا.ت: امیلیا چقدر دوستم داری؟
امیلیا: چرا؟
ا.ت: همینجوری لطفا کامل توضیح بده
امیلیا: از یه خواهر بیشتر...مثل مادرمی...باتو جای خالی مادرمو پر کردم شاید روز اول بدم میومد ازت اما کمتر از یکسال...
۳۰ 🌚❤️چطور بود
۶۶۸
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.