رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۷۸
#ماهور
-خوابید؟
-آره خداروشکر
با اون آرد بودم ک نور جونم تو بغلش خوابیده بود بهتر شد ک خوابید خیلی استرس داشت آخه...احساس کردم کسی کنارم نشست آواز بود ک نگام کردو گفت:
-حالت خوبع؟
-آرع
-چیزی نیاز داری؟
-نع
-میخوای بخوابیع؟
-نع
-چیزی میخور..
پریدم سر حرفش و گفتم:وای چقدرسوال میپرسی بیست سوالیع مگه...
چیزی نگفت ک ی مهماندار خانوم بسیار خوشگل اومد و ب آواز چای دادورفت...هاع...مگه خواستگاریع اینجا...بهش نگاه کردم و گفتم:
-خودت چای خواستی؟
-نه نمیدونم چرا چای اورده...
خنده ای کردم و با تمسخر گفتم:حتما هواپیما رو با خواستگاری اشتباه گرفت...
یهو هواپیما تکونی خورد و چای ریخته شد روی پام وای وای سوختم خواستم جیغ بکشم ک آواز گفت:
-نکش نکش..
خندم گرفته بود همچین گفت نکش انگار میخوام مواد مخدر بکشم..خخ..بعد از کمی شلوارمو تکون دادمو سوزشش کمتر شد...سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ک گفت:
-انگار آهش گرفت...
-زنیکه احمق وایسا دارم براش...
دیگه چیزی نگفتیم آواز هم هدفنشو تو گوشش گذاشت و چشماشو بست تا بخوابه و منم سرمو ب سمت پنجره برگردندم ک حس کردم دستم سوخت وُی سرمو ب عقب برگردوندم مامان بود ک با چشمای ور قلوبیدش آوازو نشونه گرفته بود و با لبخونی گفت«برم تو کارش»...یا همون مخشو بزنم...وای خدایا خودت منو از دست این زن نجات بده...
توجه ای ب حرفش نکردم و چشمامو بستم و ب خواب رفتم...
-ماهور خانوم...ماهورخانوم..
چشمامو باز کردم...وای عجب چشیه خدایا یکی از این چشما ب منم میدادی دیگه نیازی نبود دنبال پسر برم و برای خودم دبه ترشی درست کنم هے چع زمونه ی تلخے...
احساس کردم دستی روی ران پام در حال حرکته بله آقا چ راحتم شده چشمام هم رنگ چشماش با اخم نگاش کردم و با چشما ب دستش نشون دادم ک دستشو گرفت و گفت:
-هواپیما خیلی وقته فرود اومده بهتره بریم...
سرمو تکون دادم و خواستم کمربند صندلی رو بازکنم ک هرکاری کردم نشد ععع چرا نمیشه آواز ب سمتم خم شد و کمر بندو برام باز کرد و گفت:
-حالا میشه بریم؟!..
چشم غره ای رفتم بهش و اداشو در اوردم همینطورکع از هواپیما خارج میشدیم اون مهماندار گفت:
-امیدوارم از سفر با ما رازی و خوشنود باشی...
منظورش من نبودم بیشعور وایسادارم برات لبخندی زدم ودستمو دور بازوی آواز حلقه کردم وگفتم:
-ممنونم گلم سفر بدی نبود..
بعد همینطورک از کنارشون رد میشدیم پاشو لگد کردم ک آخش دراومد...داشتیم ازپله های هواپیما پایین می اومدیم ک آواز گفت:
-عزیزدلم ازسفر رازی بودی میگم عشقم آروم ترپاشو لگد میکردی بدنبود...
-اِی اِی حدخودتو بدون پرو تازشم حقش بود هرکی با ماهور در افتاد بد افتاد...
-بیچاره کاری نکردش که...
-کاری نکرد آهش منو گرفته بودا..
کع یهو پام پیچ خورد و با باسنم چهارتای پله آخرو پایین اومدم و خندی مردم بلند شد و باسن منم ترکید وای دردمیکنه
آوازسریع پیشم اومدوبلندم کردومنم دستموروی باسنم گذاشتم ک آواز گفت:دستتو بردار آبرومونو بردی..
با عصبانیت ب جمع نگاه کردم و گفتم:چع خبرتونه همچین میخندید انگار واسه خودتون همیچین اتفاقی نیفتاده...
بعد ب آراز نگاه کردم و گفتم:
-توهم نگران آبروت نباش همش هم تقسیرتوع کع باسنم درد میکنه
اصلا حواسم نبود ک کلمه آخرو بلند گفتم و باز جمع خندید ک یکی از پسرا گفت:فدای باسنت بشم بیاعزیزم برات ماساژبدم
با عصبی داغون ب سمتش رفتم و ی سیلی زدم ک گفت:
-جونز بیا بیا ماساژ بدم
ک ی مشت مشتی هم از آواز خورد ن خوشمان آمد
آواز:ی بار دیگه بگو چے گفتی..
پسره اومد چیزی بگه ک یکی دیگع بادمجون چشم خورد...
خلاصه پلیس اوند و نزدیک بود ببرتمون ک آواز بلبل زبونی کرد اتفاقی نیفتاد...
وارد خونه شدیم چمدنمو توی حال ول کردم وای سرم ترکید از بس یکی یدونه محسن ابراهیم زاده رو گوش دادم وایسا نشونش میدم با این کارش شد سومین باریع ک امروز ازیتم میکنه...
آرد:کجا بودین تا الان؟
آواز:کجا میخوای باشیم داداش ماشالا ماهور خانوم انقدر خوابشون سنگیه دیرشد تا بیایم لطفا ماهور خانوم خوابتونو کمتر کنین..
چے این چهارومی وایسا نشونت میدم... #mahi*-*
پارت ۷۸
#ماهور
-خوابید؟
-آره خداروشکر
با اون آرد بودم ک نور جونم تو بغلش خوابیده بود بهتر شد ک خوابید خیلی استرس داشت آخه...احساس کردم کسی کنارم نشست آواز بود ک نگام کردو گفت:
-حالت خوبع؟
-آرع
-چیزی نیاز داری؟
-نع
-میخوای بخوابیع؟
-نع
-چیزی میخور..
پریدم سر حرفش و گفتم:وای چقدرسوال میپرسی بیست سوالیع مگه...
چیزی نگفت ک ی مهماندار خانوم بسیار خوشگل اومد و ب آواز چای دادورفت...هاع...مگه خواستگاریع اینجا...بهش نگاه کردم و گفتم:
-خودت چای خواستی؟
-نه نمیدونم چرا چای اورده...
خنده ای کردم و با تمسخر گفتم:حتما هواپیما رو با خواستگاری اشتباه گرفت...
یهو هواپیما تکونی خورد و چای ریخته شد روی پام وای وای سوختم خواستم جیغ بکشم ک آواز گفت:
-نکش نکش..
خندم گرفته بود همچین گفت نکش انگار میخوام مواد مخدر بکشم..خخ..بعد از کمی شلوارمو تکون دادمو سوزشش کمتر شد...سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ک گفت:
-انگار آهش گرفت...
-زنیکه احمق وایسا دارم براش...
دیگه چیزی نگفتیم آواز هم هدفنشو تو گوشش گذاشت و چشماشو بست تا بخوابه و منم سرمو ب سمت پنجره برگردندم ک حس کردم دستم سوخت وُی سرمو ب عقب برگردوندم مامان بود ک با چشمای ور قلوبیدش آوازو نشونه گرفته بود و با لبخونی گفت«برم تو کارش»...یا همون مخشو بزنم...وای خدایا خودت منو از دست این زن نجات بده...
توجه ای ب حرفش نکردم و چشمامو بستم و ب خواب رفتم...
-ماهور خانوم...ماهورخانوم..
چشمامو باز کردم...وای عجب چشیه خدایا یکی از این چشما ب منم میدادی دیگه نیازی نبود دنبال پسر برم و برای خودم دبه ترشی درست کنم هے چع زمونه ی تلخے...
احساس کردم دستی روی ران پام در حال حرکته بله آقا چ راحتم شده چشمام هم رنگ چشماش با اخم نگاش کردم و با چشما ب دستش نشون دادم ک دستشو گرفت و گفت:
-هواپیما خیلی وقته فرود اومده بهتره بریم...
سرمو تکون دادم و خواستم کمربند صندلی رو بازکنم ک هرکاری کردم نشد ععع چرا نمیشه آواز ب سمتم خم شد و کمر بندو برام باز کرد و گفت:
-حالا میشه بریم؟!..
چشم غره ای رفتم بهش و اداشو در اوردم همینطورکع از هواپیما خارج میشدیم اون مهماندار گفت:
-امیدوارم از سفر با ما رازی و خوشنود باشی...
منظورش من نبودم بیشعور وایسادارم برات لبخندی زدم ودستمو دور بازوی آواز حلقه کردم وگفتم:
-ممنونم گلم سفر بدی نبود..
بعد همینطورک از کنارشون رد میشدیم پاشو لگد کردم ک آخش دراومد...داشتیم ازپله های هواپیما پایین می اومدیم ک آواز گفت:
-عزیزدلم ازسفر رازی بودی میگم عشقم آروم ترپاشو لگد میکردی بدنبود...
-اِی اِی حدخودتو بدون پرو تازشم حقش بود هرکی با ماهور در افتاد بد افتاد...
-بیچاره کاری نکردش که...
-کاری نکرد آهش منو گرفته بودا..
کع یهو پام پیچ خورد و با باسنم چهارتای پله آخرو پایین اومدم و خندی مردم بلند شد و باسن منم ترکید وای دردمیکنه
آوازسریع پیشم اومدوبلندم کردومنم دستموروی باسنم گذاشتم ک آواز گفت:دستتو بردار آبرومونو بردی..
با عصبانیت ب جمع نگاه کردم و گفتم:چع خبرتونه همچین میخندید انگار واسه خودتون همیچین اتفاقی نیفتاده...
بعد ب آراز نگاه کردم و گفتم:
-توهم نگران آبروت نباش همش هم تقسیرتوع کع باسنم درد میکنه
اصلا حواسم نبود ک کلمه آخرو بلند گفتم و باز جمع خندید ک یکی از پسرا گفت:فدای باسنت بشم بیاعزیزم برات ماساژبدم
با عصبی داغون ب سمتش رفتم و ی سیلی زدم ک گفت:
-جونز بیا بیا ماساژ بدم
ک ی مشت مشتی هم از آواز خورد ن خوشمان آمد
آواز:ی بار دیگه بگو چے گفتی..
پسره اومد چیزی بگه ک یکی دیگع بادمجون چشم خورد...
خلاصه پلیس اوند و نزدیک بود ببرتمون ک آواز بلبل زبونی کرد اتفاقی نیفتاد...
وارد خونه شدیم چمدنمو توی حال ول کردم وای سرم ترکید از بس یکی یدونه محسن ابراهیم زاده رو گوش دادم وایسا نشونش میدم با این کارش شد سومین باریع ک امروز ازیتم میکنه...
آرد:کجا بودین تا الان؟
آواز:کجا میخوای باشیم داداش ماشالا ماهور خانوم انقدر خوابشون سنگیه دیرشد تا بیایم لطفا ماهور خانوم خوابتونو کمتر کنین..
چے این چهارومی وایسا نشونت میدم... #mahi*-*
۱۴.۱k
۲۷ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.