رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۷۷
#اشکان
آره همینه مثل همیشه پرسپولیس برد آخه موندم این کیسه کشا چع انتظاری برای برد دارن با اون پنالتیه خخخ
(استقلالی های محتم نظرشع دیگع البته حقم داره خخ)
سرمو ب سمتش برگردوندم چرا انقدر ناز میخوابه؟!..پیشونیشو بوسیدم و بلندش کردم و بردم تو اتاقم روی تخت گذاشتمش و تیشرتمو در اوردم و خواستم کنارش دراز بکشم ک دیدم گوشیم چراغ میزنع هوووف باز کیع؟
+سلام عشقـم
+خوبی فداتشم؟.
+عشقم کجایی؟.
+عشقمم بیا دنبال میخوام بدم خرید..
نع خانوم زیاد پرو شدن باید ی حالیع ازش بگیرم...اوم...وایسا بینم مونا تا چندم درس خونده... عا سوم ابتدایی انگار خیلیع خنگ بود...پس بد نیست کمی توی فضای مجازی آبروش بره...خانوم فوق لیسانسه معماری خخ...دارم برات...
خیلی عصبی بودم اون حق نداشت بهم دستور بده خواستم تیشرتمو بگیرم و برم حالشو بگیرم ک دیدمش موهاش تو صورتش ریخته بود و نفس هاش باعث میشد موهاش بالا پایین بره...یاد امروز افتادم که از ترس دزد بغلم کرده بود با اون صورت آردی...روی تخت نشستم و موهاشو پشت گوشش گذاشتم و آروم کنارش دراز کشیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم وب خودم چسبوندمش...بانوازش موهاش ب خواب رفتم
با حس چیزی روی سینم ک هے بالا پایین میرفت چشمامو باز کردم... انگشتای آدی بود بابا من ک سینم مو نداره این داره با چیش ور میره؟؟..سریع چشمامو بستم ک صداشو شنیدم..
-اشکان..بیداری؟..چشمای بازتو دیدم..
هیچ عکس العملی نشون ندادم
-اشکان..
-هوم
-اشکان بلندشو دیگع..
-هوم
-اشکان خفه شدم دستاتو از کمرم بردار الان میمیرما
دستمو بیشتر دور کمرش فشردم ک گفت:
-بیدار نمیشع..
-اوهوم..
یهو حس کردم شمشیری تو بازو فرو رفت..لعنتی این دندونه یا شمیشیر عاعا..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاش کردم ک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-شب خوش ساعت ۳ شبه..
با داد گفتم:آدرینا تو منو ۳ شب چرا بیدار میکنی؟..
-وا خودت بیدار شدیا..
-تو با اون انگشتت نزاشتی بخوابم..و اون دندونت..
خنده ای کرد و گفت:
-حقته..
-حقمه..آدرینا تا سه میشمورم رفتی کع رفتی و گرنه..
-وگرنه چیع ها نکنه میخوای منو بزنیع!..
سرمو ب صورتش نزدیک کردم و گفتم:
-نوچ...می خورمت کیک شکلاتیم
وبعد تا ۳شمردم..
۱
از بغلم اومد بیرون
۲
روی تخت ایستاد
۳
سریع رفت سمت در و منم پشت سرش..از دستم فرار کرد و روی تخت ایستاد و گفت:
-توکع کیک خوردی..
-ولی شام ک نخوردم
و رفتم بالای تخت.. و افتادم دنبالش..بالاخره گرفتمش...دستمو از پشت دور بازوهاش حلقه کرده بودم و سرمو رو شونش گذاشتم..و گفتم:
-وقت خوردن کیک شکلاتیمع..
هیچی نگفت تعجب کردم انگار خشک شده بود چون هیچی نمیگفت...آهاع فهمیدم..
-خانوم کوچولو..
بازم هیچی نگفت وا مگع میشع..
-کوتوله خانوم
بازم چیزی نگفت وا این غیر ممکنه...
با عصبانیت ب سمت خودم برگردوندمش دستشو روی قلبش گذاشته بود و چشماشو بسته بودو لباشو گاز گرفته بود از این حرکتش تعجب کردم..ولی خود نقشه شومی ب سرم زده بود..
دستم ک روی بازوش بودو ب سمت خودم کشیدم و دوباره صداش زدم نوچ انگار نع انگار...
سرمو ب صورتش نزدیک کردم و ی دستمو پشت گردنش گذاشتم و اون یکی دستمو هم دور گردنش گزاشتم ک لرزش بدنشو احساس کردم گونه هاش داشتن رنگ عوض میکردن...میخواستم ب همه چیز نگاه کنم ولی غیر از لباش...
اینبار با صدای شیطونی گفتم:
-آدرینا میخوام بخورمتا..
و بعد خندیدم و چونشو گاز گرفتم ک صدای جیغش بلند شد
بهش نگاه کردم و با خنده گفتم:
-خوب حالا خودت بگو کجا رو بخورم...
دستای خیس از عرقشو روی سینه لختم گذاشت و شروع کرد ب هول دادنم از جام تکون نخوردم ک بیشتر فشار اورد کنار رفتم تا به تونه بره...
#آدرینا
سریع وارد اتاقم شدم...تمام بدنم میلرزید قلبم میسوخت از این حس بدم میاد چرا عشق انقدر دردسر سازه چرا؟...
داشت گریم میگرفت روی تختم نشستم و گوشیمو گرفتم دلم صدای آرامش بخششو میخواست.. بعد از چند بوق جواب داد
-الو
صداش خواب آلود بود بغضم نمیزاشت حرفی بزنم...
-الو بفرماید
-نور
-آدرینا عزیزم..چیشده؟..چرا صدا...
بعد چیزی نگفت و صدای در و اومد..
-نور..
-جانم عزیزم؟ از اتاق اومدم بیرون آدین خوابه چیشده فدات شم ؟عزیزم چرا صدات اینطوریع؟
یهو زدم زیر گریه و نو با ترس اسممو صدا زد و با خواهش خواست گریه نکنم..
-نور.. امروز فوق العاده بود عالیع بود اما..
-اما!؟آدرینا برام همه چیو تعریف کن زود..
اشکامو پاک کردم و چهار زانو روی تخت نشستم و براش همه چیو تعریف کردم اونم گوش میداد..
-خوب دیوونه چرا گریه میکنی اینجور کع از کارای اشکان معلومه ی احساساتی نسبت بهت کع داره...
-نع نوری اینجوریع ک تو میگیع نیست اون منو مثل خواهرش میبینه..
-خوب اگع تورو مثل خواهرش میدید ک اینجوریع رفتار نمیکرد.
-جدی میگی..
-معلومه ولی خوب باید کمی بیشتر نازو عشوه براش بیای..
-نور
پارت۷۷
#اشکان
آره همینه مثل همیشه پرسپولیس برد آخه موندم این کیسه کشا چع انتظاری برای برد دارن با اون پنالتیه خخخ
(استقلالی های محتم نظرشع دیگع البته حقم داره خخ)
سرمو ب سمتش برگردوندم چرا انقدر ناز میخوابه؟!..پیشونیشو بوسیدم و بلندش کردم و بردم تو اتاقم روی تخت گذاشتمش و تیشرتمو در اوردم و خواستم کنارش دراز بکشم ک دیدم گوشیم چراغ میزنع هوووف باز کیع؟
+سلام عشقـم
+خوبی فداتشم؟.
+عشقم کجایی؟.
+عشقمم بیا دنبال میخوام بدم خرید..
نع خانوم زیاد پرو شدن باید ی حالیع ازش بگیرم...اوم...وایسا بینم مونا تا چندم درس خونده... عا سوم ابتدایی انگار خیلیع خنگ بود...پس بد نیست کمی توی فضای مجازی آبروش بره...خانوم فوق لیسانسه معماری خخ...دارم برات...
خیلی عصبی بودم اون حق نداشت بهم دستور بده خواستم تیشرتمو بگیرم و برم حالشو بگیرم ک دیدمش موهاش تو صورتش ریخته بود و نفس هاش باعث میشد موهاش بالا پایین بره...یاد امروز افتادم که از ترس دزد بغلم کرده بود با اون صورت آردی...روی تخت نشستم و موهاشو پشت گوشش گذاشتم و آروم کنارش دراز کشیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم وب خودم چسبوندمش...بانوازش موهاش ب خواب رفتم
با حس چیزی روی سینم ک هے بالا پایین میرفت چشمامو باز کردم... انگشتای آدی بود بابا من ک سینم مو نداره این داره با چیش ور میره؟؟..سریع چشمامو بستم ک صداشو شنیدم..
-اشکان..بیداری؟..چشمای بازتو دیدم..
هیچ عکس العملی نشون ندادم
-اشکان..
-هوم
-اشکان بلندشو دیگع..
-هوم
-اشکان خفه شدم دستاتو از کمرم بردار الان میمیرما
دستمو بیشتر دور کمرش فشردم ک گفت:
-بیدار نمیشع..
-اوهوم..
یهو حس کردم شمشیری تو بازو فرو رفت..لعنتی این دندونه یا شمیشیر عاعا..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاش کردم ک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-شب خوش ساعت ۳ شبه..
با داد گفتم:آدرینا تو منو ۳ شب چرا بیدار میکنی؟..
-وا خودت بیدار شدیا..
-تو با اون انگشتت نزاشتی بخوابم..و اون دندونت..
خنده ای کرد و گفت:
-حقته..
-حقمه..آدرینا تا سه میشمورم رفتی کع رفتی و گرنه..
-وگرنه چیع ها نکنه میخوای منو بزنیع!..
سرمو ب صورتش نزدیک کردم و گفتم:
-نوچ...می خورمت کیک شکلاتیم
وبعد تا ۳شمردم..
۱
از بغلم اومد بیرون
۲
روی تخت ایستاد
۳
سریع رفت سمت در و منم پشت سرش..از دستم فرار کرد و روی تخت ایستاد و گفت:
-توکع کیک خوردی..
-ولی شام ک نخوردم
و رفتم بالای تخت.. و افتادم دنبالش..بالاخره گرفتمش...دستمو از پشت دور بازوهاش حلقه کرده بودم و سرمو رو شونش گذاشتم..و گفتم:
-وقت خوردن کیک شکلاتیمع..
هیچی نگفت تعجب کردم انگار خشک شده بود چون هیچی نمیگفت...آهاع فهمیدم..
-خانوم کوچولو..
بازم هیچی نگفت وا مگع میشع..
-کوتوله خانوم
بازم چیزی نگفت وا این غیر ممکنه...
با عصبانیت ب سمت خودم برگردوندمش دستشو روی قلبش گذاشته بود و چشماشو بسته بودو لباشو گاز گرفته بود از این حرکتش تعجب کردم..ولی خود نقشه شومی ب سرم زده بود..
دستم ک روی بازوش بودو ب سمت خودم کشیدم و دوباره صداش زدم نوچ انگار نع انگار...
سرمو ب صورتش نزدیک کردم و ی دستمو پشت گردنش گذاشتم و اون یکی دستمو هم دور گردنش گزاشتم ک لرزش بدنشو احساس کردم گونه هاش داشتن رنگ عوض میکردن...میخواستم ب همه چیز نگاه کنم ولی غیر از لباش...
اینبار با صدای شیطونی گفتم:
-آدرینا میخوام بخورمتا..
و بعد خندیدم و چونشو گاز گرفتم ک صدای جیغش بلند شد
بهش نگاه کردم و با خنده گفتم:
-خوب حالا خودت بگو کجا رو بخورم...
دستای خیس از عرقشو روی سینه لختم گذاشت و شروع کرد ب هول دادنم از جام تکون نخوردم ک بیشتر فشار اورد کنار رفتم تا به تونه بره...
#آدرینا
سریع وارد اتاقم شدم...تمام بدنم میلرزید قلبم میسوخت از این حس بدم میاد چرا عشق انقدر دردسر سازه چرا؟...
داشت گریم میگرفت روی تختم نشستم و گوشیمو گرفتم دلم صدای آرامش بخششو میخواست.. بعد از چند بوق جواب داد
-الو
صداش خواب آلود بود بغضم نمیزاشت حرفی بزنم...
-الو بفرماید
-نور
-آدرینا عزیزم..چیشده؟..چرا صدا...
بعد چیزی نگفت و صدای در و اومد..
-نور..
-جانم عزیزم؟ از اتاق اومدم بیرون آدین خوابه چیشده فدات شم ؟عزیزم چرا صدات اینطوریع؟
یهو زدم زیر گریه و نو با ترس اسممو صدا زد و با خواهش خواست گریه نکنم..
-نور.. امروز فوق العاده بود عالیع بود اما..
-اما!؟آدرینا برام همه چیو تعریف کن زود..
اشکامو پاک کردم و چهار زانو روی تخت نشستم و براش همه چیو تعریف کردم اونم گوش میداد..
-خوب دیوونه چرا گریه میکنی اینجور کع از کارای اشکان معلومه ی احساساتی نسبت بهت کع داره...
-نع نوری اینجوریع ک تو میگیع نیست اون منو مثل خواهرش میبینه..
-خوب اگع تورو مثل خواهرش میدید ک اینجوریع رفتار نمیکرد.
-جدی میگی..
-معلومه ولی خوب باید کمی بیشتر نازو عشوه براش بیای..
-نور
۱۹.۸k
۱۳ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.