رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۷۶
#آدرینا
ی نگاه ب خونه کردم هے هیچ کس نبود حداقل حدیثه خانوم(خدمتکارشون)خونه بود حتما امروز باید مرخصی میگرفت...هے خدایا من چقدر تنهام...هیچ کسیو ندارم...
مثل همیشه وقتی ناراحتم باید کیک میپختم رفتم آشپزخونع
تخم مرغ ها رو تو کاسه شکوندم و شروع کردم با هم زَن برقی هم زدن...خوب اینم زردی تخم مرغ...حالا شکر،شیر،روغن خوب حالا کمی مخلوطش کنم..آهاع حالا شد...حالا برم سراغ مواد های خشک...رفتم سمت کابینت بالا و متسفانه چون ریزه میزه هستیم قدم نمیرسید...اوووف چیکار کنم؟!...روی سینه پاهام وایستادم تا قدم بلندتر بشه...ولی باز نشد ی زانومو روی میز کابینت گذاشتم..خوب حالا شد...یهو نزدیک بود کاسه مواد کیکم بریزه ک سریع با ی دستم گرفتمش..آخه..
تو شرایط بدی بودم با زانو روی کابینت بودم و با ی دستم کیسه آردو داشتم و با ی دستم کاسه مواد کیکم...وای خدا مثلا خواستم از ناراحتی بیام بیرون حالا استرس واردشد عععع...
نخواستم باوا اصلا منو چه به کیک درست کردن..کیک شکلاتی بخوره تو شکمم نع اشتب شد اون کارد بود بخور تو شکمم ععع
همینطور ک با خودم غرغر میکردم ی صدای در اومد...یاعلی...خدایا من هنوز جوونم کلی آرزو دارم اصلا من بچم کی آخه این موقع میاد خونمون مامان و باباهم ک نیستن رفتن
دَدَر دُدُر اوففف...نکنه دزده...جیغی کشیدم و شروع کردم فریاد کشیدن...
-آقا دزده برو گمشووو ما خونمون هیچی نداریم ما فقیرم فقط الکی خونه و ماشین داریم...وای چرا انقدر شعر میگم آخه اگع پولدار نبودیم ک اینقدری خونه نداشتیم...خدا الان منو با خودشون میبرن دلو رودمو در میارن..آهای آقا دزده میدونم الان پول قلب و کلیه دلو روده خیلی زیاد شده مثل طلا رفته بالا اما جان زنت ولمون کن... بزارین برم من....
یهو نمیدونم چے شد از کجا شروع شد نمیدونم چے شد از کجا شروع شد همه چے از اونجا شروع شد ک دلم زیر رو شد از تابستونی ک عععع این چے میگم حرفمو با آهنگ تهی اشتباه گرفتم خلاصه نمیدونم چے شد یهو سُر خوردم...
ی چشمو باز کردم اینجا چرا انقدر تاریکه نکنه مُردم وای خدا من ک گفتم جوونم تاز دل داده بودم ب یکی..بغض گلمو گرفته بود یهو حس کردم ی چیزی روی بدنم کشیده میشه وای الان زیر خاک اینا سوسکن مارن نع من میترسمم...دستی روی بازو هام قرار گرفت و کشیده شد بالا...ب اشکان نگاه کردم...وا اون زیر خاک چیکار میکنه...ی نگاه ب دور و اطراف کردم من هنوز زندم...سریع دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
-وای اشکان خیلی ترسیدم...
آروم منو از خودش جدا کرد و بلندم کرد..وای این چرا اینجوری.و ترکیدن من از خنده اشکان ی پا کیک شکلاتی شده بود برا خودش خخ...با اخم نگام کردوگفت:
-خودت بدتر شدی میمون درختی..
چشم غره ای بهش رفتم و شونمو بالا انداختم و گفتم:
-مهم نیست کاریه ک شده..
اشکان:عع کاری ک شده دیسک کمر بگیرم کاریه ک شده..
نگامو ب سمت چیز دیگه ای دادم و گفتم:
-خوب دیگع..
صداشو زیرگوشم شنیدم ک گفت:
-حالا فهمیدی کو تو له ای...
-نخیر نیستم..
-هستی..
-نیستم..
-پس عمه من بود ی کیسه آردو با کاسه پر از مواد کیکو خالیه کرده بود..
دستمو روی کمرم گذشتم و گفتم:
-اصلا ب تو چع تو اینجا چیکار میکنی..
بعد دستمو روی صورتم گذاشتم و صدامو پایین اوردم و گفتم:
-اشکان میدونستی اینجا دزد اومد
اشکان با چهر تعجب بار گفت:
-دزد!!
-آره آره...خودم صدای درو شنیدم..
بعد مظلوم مانند گفتم:
-واسه همون خیلی ترسیدم..
لپمو تو انگشتاش گرفت و لبخند جذابی زد ک غش کردن هم براش کم بود..
-میدونستی اون آقا دزده نبود ی قهرمان بزرگ ک من باشم بود ک خانوم سر آشپزو نجات داد..
کمی فکر کردم ک تازه فهمیدم هے منو باش داشتم از استرس میمردم...اشکان با خنده گفت:
-بله بله دیدم خانوم چطوریع واسه خودشونو فقیر جار میزدن..
-خوب ترسیده بودم..
-مگه تو هم میترسی؟!..
-هر آدمی ی ترسی داره..حتا خود تو..
-من هیچ ترسی ندارم..
-داری دروغ میگی..
-میگم ندارم..
-داری داری داری..
-آدی بس کن..
-دیدی داری ازش در میری..
-آره دارم خیالت راحت شد ولی اینو بدون ب تو نمیگم حاظرم ب صدا از دوست دخترام بگم ولی ب تو نگم...
قلب ی چیزیش شد نمیدونم میشه بهش گفت سوختن،شوک،ایست،بی حس،درد،لرزین،تند پمپاژ کردن،یا هرچیع دیگه فقط اون لحظه من دلم میخواست غیب میشدم.
با اخم خواستم از کنارش رد بشم و از آشپزخونه خارج بشم ک مچ دستمو گرفت و منو برگردوند سمت خودش هیج تقلایی نکردم برعکس لمس دستاش روی پوستمو دوست داشتم من این پسر ک کلی دوست دختر..داشت..داره..و خواهد.. نداشت چون من جای اون دخترا میام..رو دوست دارم و از دستش نمیدم...
-کجا!مگع نمخواستی کیک درست کنی کجا در میری من کیک شکلاتی میخوام...
-باشه ولی باید لباسمو عوض کنم..
-نمی خواد بازم کثیف میشه بیا...
باهم دیگه شروع کردیم درست کردن کیک شکلاتی...
من م
پارت ۷۶
#آدرینا
ی نگاه ب خونه کردم هے هیچ کس نبود حداقل حدیثه خانوم(خدمتکارشون)خونه بود حتما امروز باید مرخصی میگرفت...هے خدایا من چقدر تنهام...هیچ کسیو ندارم...
مثل همیشه وقتی ناراحتم باید کیک میپختم رفتم آشپزخونع
تخم مرغ ها رو تو کاسه شکوندم و شروع کردم با هم زَن برقی هم زدن...خوب اینم زردی تخم مرغ...حالا شکر،شیر،روغن خوب حالا کمی مخلوطش کنم..آهاع حالا شد...حالا برم سراغ مواد های خشک...رفتم سمت کابینت بالا و متسفانه چون ریزه میزه هستیم قدم نمیرسید...اوووف چیکار کنم؟!...روی سینه پاهام وایستادم تا قدم بلندتر بشه...ولی باز نشد ی زانومو روی میز کابینت گذاشتم..خوب حالا شد...یهو نزدیک بود کاسه مواد کیکم بریزه ک سریع با ی دستم گرفتمش..آخه..
تو شرایط بدی بودم با زانو روی کابینت بودم و با ی دستم کیسه آردو داشتم و با ی دستم کاسه مواد کیکم...وای خدا مثلا خواستم از ناراحتی بیام بیرون حالا استرس واردشد عععع...
نخواستم باوا اصلا منو چه به کیک درست کردن..کیک شکلاتی بخوره تو شکمم نع اشتب شد اون کارد بود بخور تو شکمم ععع
همینطور ک با خودم غرغر میکردم ی صدای در اومد...یاعلی...خدایا من هنوز جوونم کلی آرزو دارم اصلا من بچم کی آخه این موقع میاد خونمون مامان و باباهم ک نیستن رفتن
دَدَر دُدُر اوففف...نکنه دزده...جیغی کشیدم و شروع کردم فریاد کشیدن...
-آقا دزده برو گمشووو ما خونمون هیچی نداریم ما فقیرم فقط الکی خونه و ماشین داریم...وای چرا انقدر شعر میگم آخه اگع پولدار نبودیم ک اینقدری خونه نداشتیم...خدا الان منو با خودشون میبرن دلو رودمو در میارن..آهای آقا دزده میدونم الان پول قلب و کلیه دلو روده خیلی زیاد شده مثل طلا رفته بالا اما جان زنت ولمون کن... بزارین برم من....
یهو نمیدونم چے شد از کجا شروع شد نمیدونم چے شد از کجا شروع شد همه چے از اونجا شروع شد ک دلم زیر رو شد از تابستونی ک عععع این چے میگم حرفمو با آهنگ تهی اشتباه گرفتم خلاصه نمیدونم چے شد یهو سُر خوردم...
ی چشمو باز کردم اینجا چرا انقدر تاریکه نکنه مُردم وای خدا من ک گفتم جوونم تاز دل داده بودم ب یکی..بغض گلمو گرفته بود یهو حس کردم ی چیزی روی بدنم کشیده میشه وای الان زیر خاک اینا سوسکن مارن نع من میترسمم...دستی روی بازو هام قرار گرفت و کشیده شد بالا...ب اشکان نگاه کردم...وا اون زیر خاک چیکار میکنه...ی نگاه ب دور و اطراف کردم من هنوز زندم...سریع دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
-وای اشکان خیلی ترسیدم...
آروم منو از خودش جدا کرد و بلندم کرد..وای این چرا اینجوری.و ترکیدن من از خنده اشکان ی پا کیک شکلاتی شده بود برا خودش خخ...با اخم نگام کردوگفت:
-خودت بدتر شدی میمون درختی..
چشم غره ای بهش رفتم و شونمو بالا انداختم و گفتم:
-مهم نیست کاریه ک شده..
اشکان:عع کاری ک شده دیسک کمر بگیرم کاریه ک شده..
نگامو ب سمت چیز دیگه ای دادم و گفتم:
-خوب دیگع..
صداشو زیرگوشم شنیدم ک گفت:
-حالا فهمیدی کو تو له ای...
-نخیر نیستم..
-هستی..
-نیستم..
-پس عمه من بود ی کیسه آردو با کاسه پر از مواد کیکو خالیه کرده بود..
دستمو روی کمرم گذشتم و گفتم:
-اصلا ب تو چع تو اینجا چیکار میکنی..
بعد دستمو روی صورتم گذاشتم و صدامو پایین اوردم و گفتم:
-اشکان میدونستی اینجا دزد اومد
اشکان با چهر تعجب بار گفت:
-دزد!!
-آره آره...خودم صدای درو شنیدم..
بعد مظلوم مانند گفتم:
-واسه همون خیلی ترسیدم..
لپمو تو انگشتاش گرفت و لبخند جذابی زد ک غش کردن هم براش کم بود..
-میدونستی اون آقا دزده نبود ی قهرمان بزرگ ک من باشم بود ک خانوم سر آشپزو نجات داد..
کمی فکر کردم ک تازه فهمیدم هے منو باش داشتم از استرس میمردم...اشکان با خنده گفت:
-بله بله دیدم خانوم چطوریع واسه خودشونو فقیر جار میزدن..
-خوب ترسیده بودم..
-مگه تو هم میترسی؟!..
-هر آدمی ی ترسی داره..حتا خود تو..
-من هیچ ترسی ندارم..
-داری دروغ میگی..
-میگم ندارم..
-داری داری داری..
-آدی بس کن..
-دیدی داری ازش در میری..
-آره دارم خیالت راحت شد ولی اینو بدون ب تو نمیگم حاظرم ب صدا از دوست دخترام بگم ولی ب تو نگم...
قلب ی چیزیش شد نمیدونم میشه بهش گفت سوختن،شوک،ایست،بی حس،درد،لرزین،تند پمپاژ کردن،یا هرچیع دیگه فقط اون لحظه من دلم میخواست غیب میشدم.
با اخم خواستم از کنارش رد بشم و از آشپزخونه خارج بشم ک مچ دستمو گرفت و منو برگردوند سمت خودش هیج تقلایی نکردم برعکس لمس دستاش روی پوستمو دوست داشتم من این پسر ک کلی دوست دختر..داشت..داره..و خواهد.. نداشت چون من جای اون دخترا میام..رو دوست دارم و از دستش نمیدم...
-کجا!مگع نمخواستی کیک درست کنی کجا در میری من کیک شکلاتی میخوام...
-باشه ولی باید لباسمو عوض کنم..
-نمی خواد بازم کثیف میشه بیا...
باهم دیگه شروع کردیم درست کردن کیک شکلاتی...
من م
۱۲۱.۴k
۱۰ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.